گنجور

 
طغرل احراری

نباشد ذوق راحت کام ارباب معانی را

که سازد چرخ صرف سفله شهد مهربانی را

به نرد مهره غم اسپ مقصد را ز فرزین کن

ز کشت بی‌اثر حاصل نباشد دانه‌رانی را!

غم و شادی به عالم تو امین یک بم و زیرند

که در پی شام ناکامیست صبح کامرانی را

به طور قرب دل کس را نباشد محرم رازی

که نتواند کسی در وادی ایمن شبانی را!

به فتوای محبت در سلوک عشق کی باشد

میان عاشق و معشوق گفتار زبانی را؟!

به رمزی کن ادا با یار عرض مدعای خود

که دل هم نیست محرم نکته راز معانی را!

محیط دل که از موج تلاطم شورشی دارد

که می‌آرد برون جز من گهرهای نهانی را؟!

به دریای سخن تا چند رانی زورق معنی

نه‌ای غواص کی داند سلوک درفشانی را؟!

به رنگ سرمه گردیدم به یاد چشم او طغرل

قضا از موی چینی کرد با من کلک مانی را

 
sunny dark_mode