گنجور

 
صوفی محمد هروی

تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست

جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست

در جواب او

دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست

جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست

از خورده های قند چه گویم که این زمان

در دیده های اشک فشانم چو توتیاست

ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است

حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست

آشی که هست قلیه زنگی غلام او

دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست

ای نان گرم از من مسکین سلام گوی

زناج را که آن قد و بالای او بلاست

از پیش مطبخی نروم جانب حکیم

بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست

سیری ز نان میده و پالوده عسل

اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست