گنجور

 
صوفی محمد هروی

زشوق آن رخ زیبا همی کشم آوخ

دل جراحت من بین و سینه لخ لخ

در جواب او

شمیم قلیه و بغرا وزید از مطبخ

مشام جان مرا تازه ساخت این، بخ بخ

دلا چو تازه کند جان به فصل تابستان

مباش غافل از آن بکسمات و شربت یخ

چنان عدوی تن جانفزای بریانم

که گر به دست من افتد بسازمش لخ لخ

ز اشتیاق حلیم و هوای قلیه برنج

به پیش مطبخیان می کشم هزار آوخ

مرا به صبر مفرما ز زلبیای عسل

که هست نازک و شیرین و صبر اوست چه تلخ

به پیش اطعمه خواران به معده آتش جوع

هزار بار فزونتر ز آتش دوزخ

شود به صومعه صوفی مقیم، پنجه سال

اگر چه روزنه ای وا کنند از مطبخ

 
sunny dark_mode