عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲
مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
در پیش چشم او لب او میکُشد مرا
وان شوخچشم بین که حمایت نمیکند
چندان که عجز حال بر او عرضه میکنم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهٔ او آشیانه نتوان کرد
کسی که کعبهٔ جان دید بیگمان داند
که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوهٔ فردا در انتظار مکش
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵
سعادت روی با دین تو دارد
غنیمت خانهٔ زین تو دارد
زهی دولت زهی طالع زهی بخت
که شب پوش و عرقچین تو دارد
چه مقبل هندویی کان خال زیباست
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶
لعل نوشینش چو خندان میشود
در جهان شکر فراوان میشود
قد او هرگه که جولان میکند
گوییا سرو خرامان میشود
پرتو رویش چو میتابد ز دور
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷
باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهٔ صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸
کجا کسیکه مرا مژدهٔ چمانه دهد
علیالصباح به من بادهٔ شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹
سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهٔ چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
سلطان وقت خویشیم گرچه ز روی ظاهر
لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهٔ ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴
وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵
عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بیدل کرد و بیدلدار نتوانست کرد
جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد
راستی را حق به دستش بود انکارش مکن
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶
علیالصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸
ناگاه هوش و صبر من آن دلربا ببرد
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۹
پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد
آن ترک مست آخر با ما چکار دارد
با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد
این رسم بیقراری زو یادگار دارد
خرم کسی که با تو روزی به شب رساند
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
[...]