گنجور

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۱

 

چون طره زپای یار سر برگیرد

در حال دگر سرکشی از سر گیرد

آن رخ که بود برو نشان در دوست

هر دم فلکش زمهر در زر گیرد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۲

 

هر دم زدلم آتش عشق افروزد

واتش زمن سوخته سوز آموزد

می سوزم از آنک در وجودم نم نیست

شک نیست که خون خشک بهتر سوزد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۳

 

هر آه که از دلم بدر می آید

بشنو که ازو بوی جگر می آید

امشب نفس صبح چرا چون جانم

از آتش مهر دیر بر می آید

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۴

 

کس نیست که در درد و غمم می پرسد

از زخم سنان ستمم می پرسد

جز آه که او هر نفسم می آید

یا اشک که او دمبدمم می پرسد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۵

 

ای کرده دلم بچین گیسو در بند

بسرا و زبان مرغ خوشگو در بند

بگشا گره از سلسله طره که هست

کار دل دیوانه بیک مو دربند

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۶

 

لعل تو بخاتم سلیمان بخرند

خاک قدمت به آب حیوان بخرند

هر در که زبحر عشقت آید زبرون

اهل خردش بجوهر جان بخرند

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۷

 

مگذار که هر کس خط و خالت بیند

وان عارض خورشید مثالت بیند

هم گوش تو باید که حدیثت شنود

هم چشم تو باید که جمالت بیند

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۸

 

چون شاهد مه غره غرّا بنمود

مشگین خط شام چین ز گیسو بشود

دفتر بکفم بود و سرشکم ناگاه

موجی بزد و سفینه از من بربود

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۹

 

هر کس که دلش ز عشق فرسوده شود

وز خون جگر دامنش آلوده شود

از قند شکرریز لبش مشکل او

حلوا نشود چو اشک پالوده شود

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۰

 

آنشب که ز زلفت گرهم بگشاید

گردون سر رشته از کفم برباید

آنروز که رخسار تو بینم بمراد

ناگاه شب از کناره بیرون آید

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۱

 

چون سوز غم تو از جهان برخیزد

از هستی ما نام و نشان برخیزد

برخاک سر کوی تو رفتیم بباد

تا خود چه غبار ازین میان برخیزد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۲

 

چشمم که ز خون رخم منقش بیند

در خواب اگر آن دو زلف سرکش بیند

عیبی نبُود چرا که شبهای دراز

مخمور همه خواب مشوش بیند

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۳

 

مقبول تو عمر جاودانی یابد

محزون تو ملک شادمانی یابد

برکشته ی تیغ عشق اگر برگذری

از رهگذر تو زندگانی یابد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۴

 

چون عکس تو بر جهان جان می افتد

شمع دل من در لمعان می افتد

چون از بدنم دقیقه ئی می گوید

مویت بفضولی بمیان می افتد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۵

 

در چشم رخت مه فلک میل کشید

بر روی زمین دیده ی من نیل کشید

تقریر پریشانی زلفت چکنم

کان همچو شب هجر بتطویل کشید

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۶

 

آنکش غم عشق دلنوازی نکند

باید که حدیث عشقبازی نکند

زانروی زبان شمع برند بگاز

تا بار دگر زبان درازی نکند

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۷

 

ماهی که نبات از شکر آورد پدید

شام شبگون از سحر آورد پدید

روئیکه ز پسته اش دلم پر خون بود

عناب ز بادام تر آورد پدید

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

چشمم چو بر آن قامت رعنان افتد

بس فتنه که در عالم بالا افتد

بینی تن من در آب سرچشمه ی چشم

چون موی که در میان دریا افتد

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۹

 

از لوح غمت نام و نشانم نرود

واب رخت از چشم و روانم نرود

تا باده ی چون زنگ نریزم در جام

زنگ غم از آئینه ی جانم نرود

خواجوی کرمانی
 

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۶۰

 

گر خلد برین در نظرم خواهد بود

گلزار رخت مصوّرم خواهد بود

ور روی بمحراب کنم در دم صبح

ابروی تو در برابرم خواهد بود

خواجوی کرمانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode