صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمی رود بدر از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم بخود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه میبینم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
ویرانهٔ آن گنج نهان است دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
داده ام جا به سر هوای تو را
می زنم بوسه خاک پای تو را
سر من جان من بلاگردان
قد سر تا به پا بلای تو را
خواه بنواز و خواه بگدازم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
چند به چهره افکنی زلف سیاه خویش را
از نظرم نهان کنی روی چو ماه خویش را
اینقدر از غم توام حال نمانده تا مگر
شرح دهم به پیش تو حال تباه خویش را
شاهی و غمزهات بود خیل و سپاه و کردهای
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
خدای ساخته گنجینه گهر ما را
نموده مظهر خود پای تا بسر ما را
کمال عزت ما بین که حق بحد کمال
چو خواست جلوه کند ساخت جلوه گر ما را
برای اینکه کند خویش جلوه در انظار
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
در روزگار چون گذرد روزگار ما
باقیست نقش کلک بدایع نگار ما
سرخوش به پیشه ئی و شعاریست هر کسی
گردیده عشق پیشه محبت شعار ما
ما را کجا زمانه فراموش میکند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
من از دل رخ نتابم زانکه یارم رخ نمود اینجا
از اینجا دیده چون بندم که او برقع گشود اینجا
بیا زاهد بمیخانه گر آگاهی همی خواهی
که آگاهت کنند از آنچه هست و آنچه بود اینجا
در این مجلس ملک هم آگه از صحبت نمیگردد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
گردون همیشه پست کند ارجمند را
اینست رسم و قاعده چرخ بلند را
باشد به گردن همه محکم کمند آز
مرد آن بود که میگسلد این کمند را
بس سرکش است جان برادر سمند نفس
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
چو در کویت وطن دارم نجویم باغ رضوان را
چو بر رویت نظر دارم نخواهم حور و غلمان را
نه کافر نی مسلمانم که یاد طره و رویت
ببرد از خاطرم یکباره شرح کفر و ایمان را
دو جرعه بادهام ساقی کرم کرد و یکی دیدم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
بگشود تا به خنده لب نوشخند را
در هم شکست رونق بازار قند را
عاقل چه پند بر من دیوانه میدهی
تو عشق را ندانی و دیوانه پند را
کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
مکن باور به یک منوال دور زندگانی را
به یاد آر ای توانا روزگار ناتوانی را
به کسب معرفت کوش و جوانی صرف طاعت کن
که خواهی خورد گاه پیری افسوس جوانی را
برای معنی است ایجاد هر صورت مشو غافل
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
دور کن یکدم ز خود جهل هوی اندیش را
چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را
چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان میبری این نفس کافر کیش را
چند بهر مال دنیا میدهی عقبی به باد
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
فرقی نمانده در عمل خوب و زشت ما
یکسان شده است کعبه و دیر و کنشت ما
انجام خود ز خوی بد و نیک خود بیاب
در ما نهفته دوزخ ما و بهشت ما
گر برخلاف میل رود عمر چاره چیست
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
رفت اختیار ما به نگاهی ز دست ما
افتاد در کف دل دلبر پرست ما
آنجا که یار بر سر ناز و تکبر است
جز عجز و مسکنت چه برآید ز دست ما
تا بی دریغ از سر جان برنخواستیم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
پایهٔ آمال محکم در جهان کردن چرا
خویش را غافل ز مرگ ناگهان کردن چرا
خلقت باغ جنان بهر تو شد ای بیخبر
اندرین ویرانه چون جغد آشیان کردن چرا
پای لنگ و راه دور و تن ضعیف وتوشه کم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
اگر مشاهده خواهی جمال یزدان را
ببین جمال عدیم المثال قرآن را
به چشم جسم نبینی به غیر جسم آری
ببین بدیدهٔ جان فاش طلعت جان را
لباس لفظ ببر کرده شاهد معنی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای قوی پنجه که بازوی تواناست ترا
دست گیر از ضعفا پای چو برجاست ترا
کن مهیا ز وفا خواستهٔ محرومان
ای که ناخواسته هرچیز مهیاست ترا
جرعهٔی هم بحریفان تهی کاسه ببخش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
ای نام عاشقسوز تو ورد زبانها
وی یاد جانافروز تو آرام جانها
با اینکه بیرون از زمان و از مکانی
شاه زمانها هستی و ماه مکانها
گفتی نفخت فیه من روحی به قرآن
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
ای بی نیاز ذات تو از هر نیاز ما
بیچاره ایم ما و توئی چاره ساز ما
ما را بخویش خواندهٔی از بهر بذل جود
ورنه چه احتیاج تو را بر نماز ما
بر ما ز لطف حال خضوع و خشوع ده
[...]