فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۱
آنم که ز خرّمی دلم را عارست
وز عادت من خوی طرب بیزارست
بیحاصل از آن شدم که بختم پرورد
نخلی که به سایه پرورد بیبارست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۲
دل بست به خود تارِ تعلّق ز نخست
عقل آمد و این علاقه شد اندکست
آویخته بودیم به یک پا عمری
عشق آمد و این شکسته را کرد درست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳
هر کس که تعلّقش به هستی بیش است
گر بگذرد از خویش به جای خویش است
تا هست، گذشتن هنرِ درویش است
وقتی که نباشد همه کس درویش است
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۴
فیّاض کجایی که مرا حال خوشست
در عشق ویم ماه خوش و سال خوشست
در محنتم ایّام شب تیره نکوست
در آتشم احوال پر و بال خوشست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۵
آهم ز دل زبانه فرسود نشست
از بوتة خارِ هستیم دود نشست
مانندة خار خشک در گلخن عشق
زودم آتش گرفت و هم زود نشست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۶
حسرت غم دیرینه دوا نتوانست
غم نیز به عهد خود وفا نتوانست
جز زلف بتان که سایهاش کم نشود
کس فکر پریشانی ما نتوانست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۷
دور افکندن نشانة خواستن است
ویران کردن برای آراستن است
پستت کردند تا بلندی طلبی
افتادن دانه بهر برخاستن است
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۸
عشق است میی که ساقیش عرفانست
بیدست و پیاله دل به دل گردانست
فیّاض به درد عشق خو کن کاین درد
درمان هزار درد بیدرمانست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۹
بگذر ز ره و رسم، سعادت اینست
بگذار هوای دل، شهادت اینست
برخیز ز عادت ار سعادت طلبی
در ملّت عشق خرق عادت اینست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۰
چون در شب معراج نبی همّت بست
بگسست ز نیستی به هستی پیوست
او سایة ایزدست و اینست عجب
کاین سایه به آفتاب همدوش نشست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۱
یک لحظه که در پیش من آن شوخ نشست
ننشسته، به من فتنهگری در پیوست
مهری که نداشت در دل از من برداشت
عهدی که نبسته بود با من بشکست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۲
تا زلف به روی تو پریشان شده است
بر همزن جمعیّت ایمان شده است
خال رخ تو مگر که ابراهیم است
کاتش ز برای او گلستان شده است
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۳
لطف تو به ما نه این چنین میبایست
دشنام تو شیرینتر ازین میبایست
با روی ترش تبسّمی هم جا داشت
بیمار ترا سکنجبین میبایست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۴
هم گریة من ز چشم مست دگریست
هم خنده ز لعل میپرست دگریست
القصّه مرا چو صورت آیینه
هم گریه و هم خنده به دست دگریست
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۵
در عشق تو، خون، چشم تر من نگذاشت
یک قطره نم اندر جگر من نگذاشت
جز داغ، کسی دست به دستم نرساند
جز درد، کسی سر به سر من نگذاشت
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۶
آن مه که به لب چشمة کوثر دارد
وز بادة ناز نشئه در سر دارد
ابروی زمانه پر ز چین میگردد
لب از لب خندهگر دمی بردارد
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۷
هر کس که چو من سری به دردش دارد
در نالة گرم و آه سردش دارد
از عارضه نیست زردی رنگ رخش
همچشمی آفتاب زردش دارد
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸
مرگم ز ره هلاک برمیدارد
وین خرمنِ پاک پاک برمیدارد
دستم ز علایق بدن میگسلد
یکباره مرا ز خاک برمیدارد
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
در فکر شبم تا به سحر خواب نبرد
از بیخبری که ره به اسباب نبرد
باید سببی گرچه سببساز خداست
بیدلو ورسن ز چاه کس آب نبرد
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
چون برق نگاه تو به من میتازد
رخسارة جان رنگ عدم میبازد
گر نازش من به تست یارب چه عجب
آیینه به آیینه نما مینازد