گنجور

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۱

 

جهان فتح من آخر به نوبهار رسد

نهال عیش من آخر به برگ و بار رسد

دلی که کوفته رنج و زخم خورد غم است

به عیش و عشرت بی حد و بی شمار رسد

امید هست کزین پس نوا و واله زیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۲

 

مدت انده ما زود به سر خواهد شد

وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد

کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد

خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد

عیش ما گرچه بسی تلخ تر از حنظل بود

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۳

 

ای دریغا کان همه شایسته یاران رفته اند

وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند

گرچه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود

این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند

هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۴

 

آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند

مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند

از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند

وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند

روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۵

 

آنچه موی از جور با ما می کند

راست خواهی سخت رسوا می کند

چیست مقصودش که پیش از وقت خویش

از شب من صبح پیدا می کند

زرگر ایام در بازار عمر

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۶

 

هر دوست که اختیار ما بود

واندر بد و نیک یار ما بود

از غایت لطف و مهربانی

غمخواره و حق گزار ما بود

از طبع لطیف و طلعت خوب

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۷

 

شکست دور سپهرم به پایمال زحیر

بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر

همی نفر نفر آید بلا به منزل من

ازین نفر نفر ای دوستان نفیر نفیر

چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بی دل و زور

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۸

 

نیک رنجورم ز رنج آتش فشان فراق

سخت خاطر خسته ام از دست دستان فراق

نیست روزی تا ز فرقت بر دل ما نیست غم

آنچ ما را هست بر دل باد بر جان فراق

درد بی درمان فراق آمد وزین معلوم نیست

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۲۹

 

نیست روزی که نیستم دلتنگ

از چه از آسمان آینه رنگ؟

رخت محنت نهم به منزل عیش

زانکه شد بارگیر شادی لنگ

دل من کز صفا چو آینه بود

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۰

 

در دستبرد نظم، ز دوران گزینه ام

گردون به صد قران ننماید قرینه ام

من خضرخان تاج دهم در جهان نطق

خضرست رشگ خورده لفظ کمینه ام

سیمرغ فارغم که نه دانه خورم نه آب

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۱

 

هیچ وفایی ز روزگار ندیدم

هیچ میی خالی از خمار ندیدم

چیده ام از باغ روزگار بسی گل

لیک بجز در میانه خار ندیدم

جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۲

 

مرا با آنکه با اقبال و با دولت سری دارم

ز عالم نگذرد روزی که از عالم نیازارم

به من بر نگذرد روزی که از تشویش و رنج دل

نه از جنسی اثر بینم نه از عیشی خبر دارم

مرا چون رفته اند از دست یاران و عزیزان هم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۳

 

گفتم که به زیرکی تمامم

شاید که خرد بود غلامم

هر چند که توسن است گردون

از دانش من شدست رامم

از جهد و کفایت من است این

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۴

 

منم آن کس که شادی را سر و کاری نمی‌بینم

به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی‌بینم

درختی طرفه شد عالم که من چندان که می‌جویم

به جز اندوه و اندیشه بر او باری نمی‌بینم

جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۵

 

ما را که سر آمد جهانیم

وز دولت و ملک داستانیم

فرمانده خطه زمینیم

آرایش چهره زمانیم

بنگر که چگونه در زمانه

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۶

 

خرمی رو در کشیدست از جهان

وز میان برداشت انصاف آسمان

عیش را لذت نماند چون برفت

خرمی از دست و انصاف از میان

نیست در شش گوشه عالم دلی

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۷

 

گلی کو کزان رنج خاری نیابی؟

میی کو کزان می خماری نیابی؟

به دشت جهان هر نفس عاشقان را

غم آید ولی غمگساری نیابی

ازین رهروان گر کسی برشماری

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۸

 

گر به عالم درد فرقت را همی درمان بدی

آنچه دشوارست بر ما از فراق آسان بدی

بیشتر دلها تواند خورد اندوه فراق

راحتی بودی اگر دلها همه یکسان بدی

ور نبودی تلخی فرقت پس از روز وصال

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۳۹

 

حاصل روزگار می بینی

غم بی غمگسار می بینی

تا به بوی گلی برآسایند

این همه زخم خار می بینی

گرد عالم بر آی تا کس را

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 

مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » شکوائیه » شمارهٔ ۴۰

 

چه وقت موی سیپدست روز برنایی

چه روز زحمت پیری است وقت زیبایی

مرا که اول عهد جوانی امروزست

شبم چو روز همی گردد اینت رسوایی!

رواست کز پی موی سیاه دل تنگم

[...]

مجیرالدین بیلقانی
 
 
۱
۲
۳
۴
sunny dark_mode