خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۱
صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
میداشتی چو مهرهٔ مارم به دوستی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۳
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
چشم کمانکش او ترکی است یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی
در وعده خورد خونم پس داد وعدهٔ کژ
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴
مرا روزی نپرسی کآخر ای غمخوار من چونی
دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی
عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی
زبان عشق میدانی ز حالم وا نمیپرسی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۵
هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری
یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند، مادری
گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۶
گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف میبری
خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
هر صبح و شام عادت گردون گرفتهای
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۷
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهان را
به خط خود قلم بر سر کشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۸
هدیهٔ پای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۹
ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۰
دشوار عشق بر دلم آسان نمیکنی
درد مرا به بوسی درمان نمیکنی
بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمیکنی
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱
گرنه تو ای زود سیر تشنهٔ خون منی
با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی
هست یقینم که من مهر تو را نگسلم
نیست دُرُستم که تو عهد مرا نشکنی
در طلب خون من قاعدهها مینهی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۲
چه کرد این بنده جز آزادمردی
که گرد خاطر او برنگردی
به دل گفتی نخواهم جست، جستی
جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشت
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۳
مرا تا جان بود جانان تو باشی
ز جان خوشتر چه باشد آن تو باشی
دل دل هم تو بودی تا به امروز
وزین پس نیز جان جان تو باشی
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۴
گر بر در وصالت امید بار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۵
با هیچ دوست دست به پیمان نمیدهی
کار شکستگان را سامان نمیدهی
آنجا که زخم کردی مرهم نمیکنی
آنجا که درد دادی درمان نمیدهی
همچون فلک که بر سر خوان قبول ورد
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۶
دلم غارتیدی ز بس ترکتازی
ز پایم فکندی ز بس دست یازی
گل و مل تو را خادمانند از آن شد
وفای گل و صحبت مل مجازی
مرا جان درافکند در جام عشقت
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری
از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم
پردهٔ روی تو شدم پردهٔ من چرا دری
وصل تو را به جان و دل میخرم و نمیدهی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۸
هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزی
هر لحظه به هر چشمی شور دگر انگیزی
صد بزم بیارایی هر جا که تو بنشینی
صد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی
چون مار کنی زلفین وز پرده برون آیی
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹
از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی
عیسی نهای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی
یکرنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری
[...]
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۰
ای دیده ره ز ظلمت غم چون برون بری
چون نور دل نماند برون راه چون بری
اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوی
تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بری
هجران یار بر جگرت زخم مار زد
[...]