×
شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۲
هر شاهدی که بینم با او مرا هوائیست
آئینه ایست روشن جام جهان نمائیست
خلوتسرای دیده از نور اوست روشن
بر چشم ما قدم نه بنشین که خوش سرائیست
در گوشهٔ خرابات رندی اگر ببینی
[...]
ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
ما را به کوی وحدت تا با تو آشنائیست
از خاک آستانت در دیده روشنائیست
هم بی تو مستمندیم هم با تو دردمندیم
این عقد مشکل آمد وقت گره گشائیست
با محنت فراقت در انتظار وصلیم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳
دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۲
در ربط خلق یکسر ناموسکبریاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
[...]