مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
بنمود بهار نو تا تازه کند ما را
بگشاد نشان خود بربست میان خود
پر کرد کمان خود تا راه زند ما را
صد نکته دراندازد صد دام و دغل سازد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴
گر زان که نهای طالب جوینده شوی با ما
ور زان که نهای مطرب گوینده شوی با ما
گر زان که تو قارونی در عشق شوی مفلس
ور زان که خداوندی هم بنده شوی با ما
یک شمع از این مجلس صد شمع بگیراند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را ؟
این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را ؟
ای شیخ نمیبینی؟ این گوهر شیخی را ؟
این شعشعه نو را این جاه و جلالت را ؟
ای میر نمیبینی این مملکتِ جان را ؟
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶
آخر بشنید آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را
چون چرخ زند آن مه در سینه من گویم
ای دور قمر بنگر دور قمر ما را
کو رستم دستان تا دستان بنماییمش
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
آب حیوان باید مر روح فزایی را
ماهی همه جان باید دریای خدایی را
ویرانهی آب و گل چون مسکن بوم آمد
این عرصه کجا شاید پروازِ همایی را ؟
صد چشم شود حیران در تابش این دولت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸
ساقی ز شراب حق پر دار شرابی را
درده می ربّانی دلهای کبابی را
کم گوی حدیث نان در مجلس مخموران
جز آب نمیسازد، مر مردم آبی را
از آب و خطاب تو، تن گشت خراب تو
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را
ای خواجه نمیبینی این خوش قد و قامت را
دیوار و در خانه شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم از بهر علامت را
ماهیست که در گردش لاغر نشود هرگز
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰
امروز گزافی ده آن باده نابی را
برهم زن و درهم زن این چرخِ شَتابی را
گیرم قدحِ غیبی از دیده نهان آمد !
پنهان نتوان کردن مستی و خرابی را
ای عشق طرب پیشه خوش گفت خوش اندیشه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۱
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را
زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را
آن باده انگوری مر امت عیسی را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳
ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا
سودی همگی سودی، بر جمله برافزودی
تا بود چنین بودی تا روز مشین از پا
صد شهر خبر رفته کای مردم آشفته !
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زیرا که منم بیمن با شاهِ جهان تنها
ای مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان در دل دل را مَسِتان تنها
از خشم و حسد جان را بیگانه مکن با دل
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵
از بهر خدا بنگر در رویِ چو زر جانا
هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر بر کوریِ مهرویان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما
ای چرخ تو را بنده وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوابی شاباش زهی زیبا
دریای جمال تو چون موج زند ناگه
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷
جانا سر تو یارا مگذار چنین ما را
ای سرو روان بنما آن قامت بالا را
خرم کن و روشن کن این مفرش خاکی را
خورشید دگر بنما این گنبد خضرا را
رهبر کُنُ جانها را پرزر کُنُ کانها را
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸
شاد آمدی ای مهرو ای شادیِ جان شاد آ
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا
ای صورتِ هر شادی اندر دل ما یادی
ای صورتِ عشقِ کل اندر دل ما یاد آ
بیرون پَر از این طفلی ما را بِرهان ای جان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمرهی افیونم زنهار سرم مگشا
آتش به من اندرزن ، آتش چه زند با من ؟
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا
گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰
ای شاد که ما هستیم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شِسته به نظاره بر طارم تو جانا
تو جانِ سلیمانی آرامگهِ جانی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
ای جان بهار و دی وی حاتم نقل و می
پر کن ز شکر چون نی بوبکر ربابی را
ای ساقی شور و شر هین عیش بگیر از سر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰
بی یار مهل ما را بییار مخسب امشب
زنهار مخور با ما زنهار مخسب امشب
امشب ز خود افزونیم در عشق دگرگونیم
این بار ببین چونیم این بار مخسب امشب
ای طوق هوای تو اندر همه گردنها
[...]