گنجور

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح بهرام شاه گوید

 

آرامش و رامش همگان را بدر ماست

بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست

گر در سهریم از جهت خلق سزد آن

کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست

ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - سلطان سنجر را بدین قصیده مدح کند

 

توقیع خداوند جهان نقش ظفر باد

هر دم که زند مایه صد عمر دگر باد

چون بخشش تو آیت احسان علی گشت

بخشایش او غایت انصاف عمر باد

چون عقل همه گرد معانیش طواف است

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت صحت ملکزاده خسروشاه گوید

 

ای بخت بده مژده که برخاست به یکبار

از گوهر شمشیر خداوندی زنگار

ای خلق بنازید که بار دگر آمد

فرخنده نهال چمن دولت پربار

دلشاد بخندید که از مطلع امید

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - هم در مدح بهرام شاه گفت در شکارگاه

 

ناگاه چو بشنید شهنشه خبر شیر

فرمود که تازید سبک بر اثر شیر

چندانکه خبر گشت یقین شاه ز مرکب

بر پیل شد و کرد چو شاهان خطر شیر

خود شاه در این بود که در لشکر منصور

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۷

 

از گریه اگر یکدم سربر کنمی من

چون شمع بسی آتش بر سر کنمی من

من دست نیارم به سر زلف تو بردن

ورنه همه آفاق معطر کنمی من

گر چشمه نوشت دهدی آب حیاتم

[...]

سید حسن غزنوی
 

سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹۱ - در مدح خداوند زاده خسرو شاه گوید در جواب امیر معزی

 

ای یافته از چهره تو حسن کمالی

داده است جمالیت خدا و چه جمالی

از دیده من عشق تو انگیخته نیلی

وز قامت من هجر تو پرداخته فالی

چون زلف تو شد حالم و این از همه خوشتر

[...]

سید حسن غزنوی
 
 
sunny dark_mode