اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۱
دلها همه از شرح جمالت مستند
نادیده ترا به مهر پیمان بستند
گر بگشایی دو زلف جانها بردند
ور بنمایی دو رخ ز غمها رستند
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۲
اقبال تمام پاک دینان دارند
آنان طلبند، لیک اینان دارند
خرسندی و عافیت نهانی گنجیست
وین گنج نهان گوشه نشینان دارند
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۳
از مشک سیه سه خال کت بر سمنند
نزدیک به چشم تو و دور از دهنند
از گوشهٔ چشم ار نظریشان نکنی
بر خال زنخها چه زنخها که زنند؟
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۴
گندم گونی که همچو کاهم بربود
نه مهر ز من خورد و نه خود مهر نمود
از غصهٔ ما به ارزنی باک نداشت
یک جو نظری به جانب ماش نبود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۵
یارب! نه دلم بستهٔ غمهای تو بود؟
چشمم شب و روز غرق نمهای توبود؟
بر جرم و خطای من چه میگیری خشم؟
چون جمله به امید کرمهای تو بود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۶
هر چیز که در دو کون جز روی تو بود
عکس تو و یا رنگ تو، یا بوی تو بود
لاف پر پیران جهان گردیده
بازیچهٔ طفلان سر کوی تو بود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۷
گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود
دیدم که درو زمانه آتش زده بود
گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت:
یک روز بر ما نفسی خوش زده بود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۸
شد در پی اوباش چو ننگیش نبود
در خوی و سرشت ساز و سنگیش نبود
ایشان چو شدند سیر و ترکش کردند
آمد بر من ولیک رنگیش نبود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۹
افسوس! که در عمر درازیم نبود
خطی ز زمانهٔ مجازیم نبود
بنشاند مرا فلک به بازی در خاک
هر چند که وقت خاک بازیم نبود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۰
از دست تو راضیم به آزردن خود
در عشق تو قانعم به خون خوردن خود
گویی که: ببینم آن دو دست به نگار
مانند دو عنبرینه در گردن خود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۱
آن خود که بود که در تو واله نشود؟
از رنج که پرسی تو؟ که او به نشود؟
عاشق شدی، از شهر برونم کردی
ترسیدی از اغیار که در ده نشود
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۲
جان از سر زلف دلپذیریت نرهد
عقل ار خطر خط خطیرت نرهد
دل گر به مثل زهرهٔ شیران دارد
از نرگس مست شیر گیرت نرهد
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۳
چون خیل غم تو در دل ریش آید
بر سینه ز درد و غصه صد نیش آید
خونریز غمت چو مرد میدان طلبد
جز دیده کسی نیست که: تر پیش آید
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۴
دستارچه را دست تو در میباید
از چشم من و لب تو تر میباید
نتوان که چو دستارچه دستت بوسم
زیراکه به دستارچه زر میباید
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۵
زر در قدمت ریزم و حیفم ناید
تر در قدمت ریزم و حیفم ناید
گر دل طلبی، خون کنم و از ره چشم
سر در قدمت ریزم و حیفم ناید
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۶
یارب، جبروت پادشاهیت که دید؟
کنه کرم نامتناهیت که دید؟
هر چند که واصلان به بیداری و خواب
گفتند که: دیدیم، کماهیت که دید؟
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷
یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید
آن رسم شناس آب و گل نیست پدید
در دایرهٔ عشق برون یک نقطه
میبینم و در عالم دل نیست پدید
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۸
ای ماه، ز پیوستن من عار مدار
پیوسته مرا به هجر بیدار مدار
بر من، که فدای تو کنم جان عزیز
خواری مپسند و این سخن خوار مدار
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۹
دشمن گرو وصل ز من برد آخر
او گشت بزرگ و من شدم خرد آخر
آورد به جان لب ترا از بوسه
دندان به رخت تیز فرو برد آخر
اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰۰
ماهی، که بسوخت زهره چنگش بر سر
بگریست فلک با دل تنگش بر سر
مویی که ز دست شانه در هم رفتی
گردون به غلط نهاد سنگش بر سر