مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۸
در تو نگرم دو دیدهام گیرد آب
ور با تو نشینم جگرم گیرد تاب
ور دور شوم ز تو شود دیده پر آب
مانا که تو آفتابی ای عالمتاب

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۳۹
گفتم چو بد آمدهست فرجام شراب
در توبه گریزم نبرم نام شراب
چون با دل تنگم آشنا شد غم تو
زین پس من و یاد رویت و جام شراب

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۰
این پای مرا که نیست پروای رکاب
نه روی رکوب ماند و نه رای رکاب
زینسان که به تنگ آمدم از پیری و ضعف
نه دست عنان دارم و نه پای رکاب

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۱
ای دل به جهان بجز خرابی مطلب
سر سبزی ازین کور سرابی مطلب
ور عمر خوش از جهان همی میطلبی
آندم ز جهان نشان نیابی مطلب

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۲
ای دیدن خوک پیش دیدار تو خوب
با چهره تو بوزنه محبوب قلوب
از روی تو خوی تو بسی زشتتر است
با زشتی خوی تو زهی روی تو خوب

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
ای لعل تو پرنکته شیرین غریب
مازار دل خسته غمگین غریب
زانروی که نه غریب و مسکین چو منی
بخشای بر این عاشق مسکین غریب

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۴
چون تنگ دل آکنده شد از بس گلههات
معذورم اگر برم به هر کس گلههات
وز تنگدلی چو شرح جور تو دهم
اول نفسم گریه بود پس گلههات

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۵
ای قد خوش تو سرو شاداب حیات
لعل لب تو چشمه نایاب حیات
با قد تو باد در کف سرو چمن
با لعل تو خاک بر سر آب حیات

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۶
ای وصل تو سرمایه اسباب حیات
در بحر غم تو نیست پایاب حیات
لب تشنه خضر پیش لبت جان میداد
میگفت که خاک بر سر آب حیات

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۷
ای خامه تو نهال سیراب حیات
در دست تو پنچ چشمه آب حیات
زان پنج، سه گر برای من رنجه کنی
بر بنده شود گشاده صد باب حیات

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۸
خضری که به او گشاده شد باب حیات
از لعل تو ساخت وجه اسباب حیات
در آتش آذر و به کف باد هوس
میگفت که خاک بر سر آب حیات

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۴۹
افکند دلم به کوی دلداری رخت
و آورد به رویم ز غمش کاری سخت
زین بار ازین یار مرا بختی نیست
ای کاش مرا یار بدی یاری بخت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۰
آن روز که با من به عنایت بد بخت
بر تاج که مشتریم میزد تخت
وامروز که زد لگد به کارم در سخت
در پایگه ستور بنهادم رخت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۱
گر کسری و دارا شوی از دولت و بخت
ور افسر و خاقان شوی از افسر و تخت
ور یوسف و قارون شوی از مال و جمال
زین با تو نیارامد بی حَرَزَة سخت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۲
گر مه ز درت کلاف زرین اندوخت
ور چرخ قبای کحلی از جود تو دوخت
ور آتش تیغت دو جهان درهم سوخت
آئین بزرگیت بباید آموخت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۳
دوش ازتف آه من شباهنگ بسوخت
دلهای جهان بر من دلتنگ بسوخت
بر دیده من دیده گردون بگریست
از گرمی آه من دل سنگ بسوخت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۴
تا دست قضا بر سر من آتش بیخت
آب مژه از دیده من سیل انگیخت
خواهم که شود ریخته در خاک تنم
کآن تازه گل از باد اجل زود بریخت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۵
از غیرت شیرین قد چون نیشکرت
میبگذرم و ننگرم اندر گذرت
آن تکله بپوش تا نبینند خسان
[این مصرع جا افتاده] ...رت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۶
خواهم که به دیده و سر آیم به درت
صد قصه ز غصه دل آرم به برت
گفتند که زحمتیست از درد سرش
از درد سرت نمیدهم دردسرت

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۷
تا ظن نبری که من نُفورم ز برت
یا نیز به کام دل صبورم ز برت
آخر نشدم به اختیار از تو جدا
هم مصلحتی هست که دورم ز برت
