سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵
خوش آن عاشق که خون از دیدهٔ نمناک او ریزد
چو لاله داغ دل از سینهٔ صد چاک او ریزد
به زاهد جام می را چون توان دادن، ستم باشد
که بعد از مرگ هم کس جرعه ای بر خاک او ریزد
من آن صحرای آتش خیز را مانم که از خشکی
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۴
به من هردم ز روی مهربانی یار میپیچد
به آن گرمی که گویی شعلهای بر خار میپیچد
به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم
فلک از رشک من امشب به خود چون مار میپیچد
سروکاری دلم با جلوهٔ مستانهای دارد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۵
خراب نشئهٔ آن لب، می و مینا نمیداند
به راه شوق او خورشید سر از پا نمیداند
گهی در کعبه مجنون، گاه در بتخانه میگردد
مگر دیوانه راه خانهٔ لیلا نمیداند؟!
حدیث ما به گوش عاقلان بیگانه میآید
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷
ازین حسرت که دور از دامن دلدار میماند
ز شیون پنجهٔ دستم به موسیقار میماند
درین گلشن کسی را چون امید عافیت باشد؟
که رنگ گل به رنگ مردم بیمار میماند
بهای باده را پیر مغان گر جنس میگیرد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۷
دلم آشفتگی در کار هرکس دید، میلرزد
چو شمع صبح میمیرد، دل خورشید میلرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه میریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید میلرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم میباشد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۳
دل آشفته از نام شراب ناب می سوزد
گیاه خشک ما را همچو آتش آب می سوزد
چنان از آتش دل دود آهم مضطرب خیزد
که پنداری درون سینه ام سیماب می سوزد
به بسملگاه شوق کینه پردازان من آن صیدم
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴
کسی کز عاشقی دم زد، چه باک از دشمنی دارد
که مور این بیابان دعوی شیرافکنی دارد
به اهل عشق، آفت می رسد از دور او دایم
فلک چون آسیا با سینه چاکان دشمنی دارد
کرم، صد عیب اگر باشد کسی را، باز می پوشد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵
چه پروای گلستان و سر و برگ چمن دارد
چو غنچه آنکه گلشن در درون پیرهن دارد
چنان از حلقه ی زلف تو باد صبح مشکین است
که پنداری گذر بر ناف آهوی ختن دارد
اسیر عشق را بر زندگانی اعتمادی نیست
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶
رسید آن مست و از گردن صراحی در بغل دارد
سوار است و گلستان را سمندش بر کفل دارد
ز دست چشم مست او عجب گر جان توان بردن
که مژگانی به خونریزی چو شمشیر اجل دارد
مرا از اهل مجلس رشک بر فانوس می آید
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰
عنان شکوه را در بزم او دست ادب پیچد
ز خاموشی زبانم پای در دامان لب پیچد
درازی سر افسانه ی کلکم همان باقی ست
سخن را گرچه برهم، همچو دستار عرب پیچد
نمی دانم که کار [دل] کجا خواهد رسید آخر
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰
قدح بر چشمهٔ خورشید در جوهر شرف دارد
چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد
نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل
خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوی هدف دارد
کسی از سیلی ایام، داد گوش من نگرفت
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲
ز بس اندیشه از آشوب ملک جم، نگین دارد
همیشه نقره خنگ خویش را در زیر زین دارد
جهان سامان خود را عیب پوش ناقصان سازد
ندارد دست هرکس را که بینی آستین دارد
سمندروار بر دریای آتش می زند خود را
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴
همای شوق من بر قاف همت آشیان دارد
قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری
دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۵
دلم آسوده شد تا در خم زلفش مکان دارد
چو آن مرغی که بر شاخ بلندی آشیان دارد
ز هجر و وصل می سوزد دلم یارب چه بخت است این
که یاقوت مرا، هم آب و هم آتش زیان دارد
شب وصلم ز رشک غیر همچون روز هجران است
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱
دلم در باغ نتوانست امشب خواب راحت کرد
سحر را شورش مرغان به من صبح قیامت کرد
دلی بر باد دادم در ره مهر و وفای او
که خورشید از غبارش خانه ی خود را عمارت کرد
هوای کشته گردیدن به تیغ آفتاب خود
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴
به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند
ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند
پریشانی ز شوق طرهٔ آشفتهای دارد
حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند
شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۵
چو آیینه خیالش در دلم بسیار میگردد
تَذَرْوی در میان سبزهٔ زنگار میگردد
رهی میباشد از دلها به سوی یکدگر، اما
اگر آید غباری در میان دیوار میگردد
اگر داری درشتی در مزاج خویش، عاشق شو
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۸
چه غم دارد مرا از خویش اگر محروم میسازد
که شمع بزم ما پروانه را از موم میسازد
صباحت چیست چون پای ملاحت در میان آید
ندیده هند را قیصر، از آن با روم میسازد
چه حاصل دارد از دست فلک آه و فغان کردن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵
نگاه از شوق دیدارت به چشم من نمیگنجد
چراغی کز تو روشن شد در او روغن نمیگنجد
هوای دامن صحرا چنانم مضطرب دارد
که همچون گردبادم پای در دامن نمیگنجد
سفر کردن به سوی دوستان ذوق دگر دارد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲
دلم چون هاله دامی از پی صید مهی دارد
بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهی دارد
زلیخا بست راه مصر را، اما نمی داند
به کنعان یوسف از هر تار پیراهن رهی دارد
اگر حسرت برد صید حرم از رشک، می شاید
[...]