گنجور

 
سلیم تهرانی

دلم چون هاله دامی از پی صید مهی دارد

بلندانداز باشد، گرچه دست کوتهی دارد

زلیخا بست راه مصر را، اما نمی داند

به کنعان یوسف از هر تار پیراهن رهی دارد

اگر حسرت برد صید حرم از رشک، می شاید

بر آن بسمل که همچون کوی او قربانگهی دارد

ز باد احوال یوسف من خود ای یعقوب نشنیدم

ولی دانم که بلبل در گلستان چهچهی دارد

سلیم آهم دلیل ترکتاز عشق او باشد

غبار این بیابان مژده از خیال شهی دارد

 
sunny dark_mode