گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم

اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم

دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس

که در این پرده تصویر من حیران او باشم

وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

مرا کوهیست بار دل غم یارست پنداری

دل من نیست این کوه گرانبارست پنداری

انالحق میزند منصور وار این دل که من دارم

درون سینه تنگم سر دارست پنداری

شبی دیدم گل روی تو و عمریست بیخوابم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح قطب الهدایه و محیط الولایه احمد مرسل

 

مرا دل عرش یزدانست و من اجری خور خوانش

خوشا اجری خوری کارند خوان از عرش یزدانش

بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان

چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش

نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور

[...]

صفای اصفهانی
 
 
sunny dark_mode