گنجور

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

ایا والی معلی کن وفاداران خود ها را

توئی مولی مزکی کن جفا کاران خود ها را

بقرب خویش را هم ده، دل دیوانه ء مارا

مکن بیدل بمهجوری تو غمخواران خود ها را

طبیبان جمله می هستند دوا هرگز نمی دانند

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

به بازی عشق می‌بازم، سر بازار سر بازم

ره مردان صفا سازم، سر بازار سر بازم

به میدان اسپ تازم، توئی واقف نه از رازم

چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم

زجام عشق می خودرم، ز هستی خویش خود مردم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

ببازی عشق میبازم، دل و جان را فدا سازم

بدم منصور می نازم، یقین خُود را فدا سازم

عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران

شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم

بزلف یار دل بستم، به بستن دل چنان مستم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

بیا ای عشقِ جان‌سوزان که من خود را به تو سوزم

اگر سوزی وگرنه من یقین خود را به تو سوزم

خس و خاشاک می‌سوزی درون خویش می‌جوشی

کنون ما را شدی روزی بیا خود را به تو سوزم

مکان خود لامکان دارم ز زندان غم بسی دارم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

به هردم از غمش هیها ولی یاری‌ست بی‌پرواه

ندارم غیر او ماوی، ولی یاری‌ست بی‌پرواه

ز عشق آن پری سوزم، درون خویش می‌جوشم

تبه شد کار امروزم، ولی یاری‌ست بی‌پرواه

به عقل خویش معقولم، به نزد خلق مجنونم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

الا ای یار فرزانه بیا با ما به میخانه

چون مردان باش مستانه بکن با جام پیمانه

گرو باید مصلی را به دست آور قدح می را

مصفا کن دل و جان را، مشو خود مرد فرزانه

چه شد فرزانه گر گردی، به نیمی جو نمی‌ارزی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

یقین دانم درین عالم که لا معبود الا ھُو

ولا موجود فی الکونین لا مقصود الا ھُو

چو تیغ لا بدست آری بیا تنها چه غم داری

مجو از غیر حق یاری که لا فتاح الا ھُو

بلا لا لا همه لا کن بگو الله والله جو

[...]

سلطان باهو
 
 
sunny dark_mode