گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶۹

 

نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری

نگاه دار نظر از رخ دگر یاری

وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر

بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری

هلا مباد که چشمش به چشم تو نگرد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۴

 

به جان تو که بگویی وطن کجا داری

که سخت فتنه عقلی و خصم هشیاری

چو خارپشت سر اندرکشید عقل امروز

که ساقی می گلگون و رشک گلزاری

سماع باره نبودم تو از رهم بردی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۶

 

شبی که دررسد از عشق پیک بیداری

بگیرد از سر عشاق خواب بیزاری

ستاره سجده کند ماه و زهره حال آرد

رها کن خرد و عقل سیر و رهواری

زهی شبی که چنان نجم در طلوع آید

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۷

 

اگر تو همره بلبل ز بهر گلزاری

تو خار را همه گل بین چو بهر گل زاری

نمی‌شناسی باشد که خار گل باشد

اگر چه می خلدت عاقبت کند یاری

درون خار گلست و برون خار گلست

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۸۸

 

حرام گشت از این پس فغان و غمخواری

بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری

مثال ده که نروید ز سینه خار غمی

مثال ده که کند ابر غم گهرباری

مثال ده که نیاید ز صبح غمازی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۰

 

ببست خواب مرا جاودانه دلداری

به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری

به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا

چو مرده‌ای که درافتاد در نمکساری

کجاست خواب و کجا چشم و کو قرار دلی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۴

 

طواف کعبه دل کن اگر دلی داری

دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری

طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود

که تا به واسطه آن دلی به دست آری

هزار بار پیاده طواف کعبه کنی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۶

 

فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری

بدان نشان که مرا بی‌نشان همی‌داری

بدان نشان که به هر شب چو ماه می‌تابی

ز ابر دل قطرات حیات می‌باری

چه قطره‌هاست که از حرف عشق می‌بارد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰۷

 

میان تیرگی خواب و نور بیداری

چنان نمود مرا دوش در شب تاری

که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس

که جمله محض خرد بود و نور هشیاری

تنش چو روی مقدس بری ز کسوت جسم

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲

 

دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری

زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری

سپهر با تو چه پهلو زند به غداری

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۴

 

مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری

ستمگری شغبی فتنه‌ای دل آشوبی

هنروری عجبی طرفه‌ای جگرخواری

بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی

[...]

سعدی
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۵

 

من از تو روی نپیچم گرم بیازاری

که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری

به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت

حلال کردمت الا به تیغ بیزاری

تو در دل من از آن خوشتری و شیرین‌تر

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در پند و ستایش

 

بزن که قوت بازوی سلطنت داری

که دست همت مردانت می‌دهد یاری

جهان‌گشای و عدو بند و ملک‌بخش و ستان

که در حمایت صاحبدلان بسیاری

گرت به شب نبدی سر بر آستانهٔ حق

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش

 

گرین خیال محقق شود به بیداری

که روی عزم همایون ازین طرف داری

خدای را که تواند گزارد شکر و سپاس

یکی منم که به مدحش کنم شکرباری

ندید دشمن بی‌طالع آنچه از حق خواست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۰۴

 

اگر ممالک روی زمین به دست آری

وز آسمان بربایی کلاه جباری

وگر خزاین قارون و ملک جم داری

نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازاری

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۰۶

 

شنیده‌ام که فقیهی به دشتوانی گفت

که هیچ خربزه داری رسیده؟ گفت آری

ازین طرف دو به دانگی گر اختیار کنی

وزان چهار به دانگی قیاس کن باری

سؤال کرد که چندین تفاوت از پی چیست

[...]

سعدی
 

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۲۰۷

 

گر از خراج رعیت نباشدت باری

تو برگ حاشیت و لشکر از کجا آری؟

پس آنکه مملکت از رنج برد او داری

روا مدار که بر خویشتن بیازاری

سعدی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸۷

 

خلافِ عهد روا نیست در وفاداری

چه گویمت که تو بد عهد و بی وفا یاری

به اعتمادِ تو نااهل روزگارِ عزیز

به باد رفت به صد سختی و به صد خواری

نه شرط کردی و سوگند خوردی اوّلِ عهد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹۱

 

نه مهربانی و نه شفقت و نه دل داری

همین و هیچ دگر شوخی و ستم گاری

دم محبت و آن گه نشان برگشتن

خط مودت و آن گه زبان بیزاری

امید را به طمع تازه می کنم که فلان

[...]

حکیم نزاری
 

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱۱

 

بدین صفت که ببستی کمر به خونخواری

درست شد که نداری سر وفاداری

به هر جفا که توان کرد کار من کردی

خدای تو به دهادت ازین جفاکاری

تویی چو آینه و صد هزار رو در تست

[...]

امیرخسرو دهلوی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
sunny dark_mode