آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴
وقت صبوحست ای پسر برخیز و دردِهْ جام را
تا فرصتی داری به دست از کف مده هنگام را
خیز ای غلام و رقص کن چون صوفیان اندر سماع
مطرب بزن چنگی به دف ساقی بیاور جام را
در دفتر زهد و ریا از آب می آتش فکن
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸
خواهم که در هم بشکنم این طاق مینافام را
زین چارطبع مختلف برجا نمانم نام را
گم شده ره میخانهام از دست شد پیمانهام
دستی بگیر ای نوجوان این پیر دُردآشام را
سگ از ره مهر و وفا همصحبت اصحاب شد
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
چشم تو بربست از فسون بر خلق راه خواب را
زلفت پریشان میکند جمعیت احباب را
گفتم دل سوداییم دارد دوا بگشود لب
گفتا نبینی در شکر پروردهام عناب را
مینغنود شب تا سحر چشمم ز هجرت ای پسر
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
ای از شکنج زلف تو بر پای دل زنجیرها
بگسسته تار طرهات عقد همه تدبیرها
در پیشهٔ عشق ار رسی بینی عجایبها بسی
کآنجا به صید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه ز کف زنّار بربند از شعف
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
مطرب به رقص آوردهای آن لعبت طناز را
گو زهره بشکن در فلک از رشک امشب ساز را
در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهدباز را
بینند گر آهو بچین از تیر صیدش میکنند
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
دل گم شد و معشوق دل من در سراغ او در طلب
گاهی به حی گه بادیه گه در عجم گه در عرب
دل داشت رنگ خون ولی معشوق دل را چون کنم
نه رنگ دارد نه نشان نه نام دارد نه نسب
سنبل نروید از سمن زنارکی بندد شمن
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
تا چند آیم بر درت با عجز و لابه نیمشب
بینم ترا با مدعی مست می و گرم طرب
تابم کجا با مهر تو من شبنم و خور چهر تو
تو آتشی و من نیم تو ماهتاب و من قصب
سندان دل و سیمین تنی در سیم داری آهنی
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۸
آن کیست تا بر گوش جان پیغام جانان آورد
پیغام بلقیس از سبا سوی سلیمان آورد
تا جان سوی جانان شود تن پای تا سر جان شود
مشتی غبار از ره برد صد روح و ریحان آورد
نالد غریبانه دلم از بی طبیبی روز و شب
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹
با اینکه چشمانت به دل خنجر بسی بشکستهاند
عقد خم زلفین تو دلها به هم پیوستهاند
گر نه گشاد ملک دل اندر نظر دارند باز
خوبان به این تنگی چرا یارب کمر را بستهاند
با آهوی چشمت بگو تعویذی از خط برنهند
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸
با قامت تو باغبان سرو صنوبر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷
از مردم چشم تو دل زلفت به یغما میبرد
جان دستمزد آن دزد را کز دزد کالا میبرد
ترکی که از ملک دلم طاقت به یغما میبرد
ترک نگاهش یکتنه یغما ز تنها میبرد
از غمزه غارتگرش یرغو به سلطان میبرم
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶
سودای زلف آن پری ما را به صحرا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر به سودا میکشد
شد مردم چشمم به خون از شوق رویت غوطهور
غواص از شوق گهر خود را به دریا میکشد
کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸
عید است مطرب را بگو چنگی به مزمر برکشد
تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد
ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا
صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد
زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۹
این دیده باشی هندویی کز مهر و مه بستر کند
یا جادویی کز مشک تر خورشید در چنبر کند
گیرم تویی خورشید و مه این دو کی از زلف سیه
تاجی ز عنبر برنهد وز مشک تر افسر کند
سروی کی آید از چمن در رقص اندر انجمن
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۷
رفته صبا پیرامنش کز خواب بیدارش کند
وز گل کند پیراهنش ترسم که آزارش کند
سوزد کلیم از طور اگر خاکش دم از ارنی زند
کو چشم مستی کز نگه یک غمزه در کارش کند
چشمت بگو تا ننگرد بر حال دل بهر خدا
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۸
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی بدامان میکشم در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر بیاد گلستان بیجا بود آه و فغان
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۴
ای مظهر جانآفرین جانی تو از سر تا قدم
هر جا و جودی شد عیان پیش وجودت شد عدم
ای آسمانت آستان گرد رهت کون و مکان
بر لوح کن بیامر تو کی کار فرماید قلم
گفتم به نخلی ماند او کز لب رطب افشاند او
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۱
در نیکویی افسانهای از آشنا بیگانهای
چون شمع در هر خانه ما نیز هم بد نیستیم
ای غیرت شمع چگل ای ماورای آب و گل
ای آرزوی جان و دل ما نیز هم بد نیستیم
نوح است با تو گر قرین آدم به کویت رهنشین
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۰۷
ای ماهروی خرگهی ای صاحب تاج مهی
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
[...]
آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۹
ای ماهروی خرگهی ای صاحب تاج مهی
تو باغ خوبی را بهی ما نیز هم بد نیستیم
گر میسراید بلبلی در باغ و بستان بر گلی
باید شنید ای گل ولی ما نیز هم بد نیستیم
بلبل کند غوغا و بس گر گل شود رعنا و بس
[...]