گنجور

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱

 

هر که سلطان مرید او باشد

گر همه بد کند نکو باشد

و آن که را پادشه بیندازد

کسش از خیلخانه ننوازد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲

 

خواجه با بندهٔ پری رخسار

چون در آمد به بازی و خنده

نه عجب کاو چو خواجه حکم کند

واین کشد بار ناز چون بنده

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

دوستان گو نصیحتم مکنید

که مرا دیده بر ارادت اوست

جنگجویان به زور پنجه و کتف

دشمنان را کشند و خوبان دوست

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

تو که در بند خویشتن باشی

عشق باز دروغ زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرط یاری است در طلب مردن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

آن شنیدی که شاهدی به نهفت

با دل از دست رفته‌ای می‌گفت

تا تو را قدر خویشتن باشد

پیش چشمت چه قدر من باشد؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۶

 

چون گرانی به پیش شمع آید

خیزش اندر میان جمع بکش

ور شکر خنده‌ایست شیرین لب

آستینش بگیر و شمع بکش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۹

 

هر که بی او به سر نشاید برد

گر جفایی کند بباید برد

روزی از دست گفتمش زنهار

چند از آن روز گفتم استغفار

نکند دوست زینهار از دوست

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۰

 

سبزه در باغ گفته‌اند خوش است

داند آن کس که این سخن گوید

یعنی از روی نیکوان خط سبز

دل عشاق بیشتر جوید

بوستان تو گندنازاریست

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۱

 

امرد آن گه که خوب و شیرین است

تلخ گفتار و تندخوی بود

چون به ریش آمد و به لعنت شد

مردم آمیز و مهرجوی بود

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

پارسا را بس این قدر زندان

که بود هم طویلهٔ رندان

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

کس نیاید به پای دیواری

که بر آن صورتت نگار کنند

گر تو را در بهشت باشد جای

دیگران دوزخ اختیار کنند

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

زاهدی در سماع رندان بود

زآن میان گفت شاهدی بلخی

گر ملولی ز ما ترش منشین

که تو هم در میان ما تلخی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۵

 

گل به تاراج رفت و خار بماند

گنج برداشتند و مار بماند

دیده بر تارک سنان دیدن

خوشتر از روی دشمنان دیدن

واجب است از هزار دوست برید

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

بوسه دادن به روی دوست چه سود

هم در این لحظه کردنش بدرود

سیب گویی وداع بستان کرد

روی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

گر تضرع کنی و گر فریاد

دزد زر باز پس نخواهد داد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۹

 

کاش کآنان که عیب من جستند

رویت ای دلستان بدیدندی

تا به جای ترنج در نظرت

بی خبر دستها بریدندی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

هر که زر دید سر فرو آورد

ور ترازوی آهنین دوش است

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

پنجه در صید برده ضیغم را

چه تفاوت کند که سگ لاید

روی در روی دوست کن بگذار

تا عدو پشت دست می خاید

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۰

 

هر که حمال عیب خویشتنید

طعنه بر عیب دیگران مزنید

سعدی
 
 
sunny dark_mode