گنجور

سعدی » گلستان » دیباچه

 

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶

 

هر که فریاد‌رسِ روز مصیبت خواهد

گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش

بندهٔ حلقه‌به‌گوش اَر ننوازی بِرَوَد

لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه‌به‌گوش

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۴

 

زر بده مردِ سپاهی را تا سر بنهد

و گرش زر ندهی، سر بنهد در عالم

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۲۴

 

صلحِ با دشمن اگر خواهی، هر گه که تو را

در قفا عیب کند، در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۴۰

 

تشنهٔ سوخته در چشمهٔ روشن چو رسید

تو مپندار که از پیلِ دَمان اندیشد

مُلْحِدِ گُرْسِنِه در خانهٔ خالی بر خوان

عقل باور نکند، کز رمضان اندیشد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۴

 

هر که عیبِ دگران پیشِ تو آورد و شمرد

بی‌گمان، عیبِ تو پیشِ دگران خواهد برد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

گر مرا زار به کشتن دهد آن یارِ عزیز

تا نگویی که در آن دم غمِ جانم باشد

گویم: از بندهٔ مسکین چه گنه صادر شد

کاو دل آزرده شد از من؟ غمِ آنم باشد

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۷

 

گر گدا پیشروِ لشکرِ اسلام بُوَد

کافر از بیمِ توقّع برود تا درِ چین

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایتِ شمارهٔ ۴۲

 

لافِ سرپنجگی و دعویِ مَردی بگذار

عاجزِ نفسِ فرومایه چه مَردی چه زنی

گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن

مَردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

شاهد آنجا که روَد، حرمت و عزّت بیند

ور برانند به قهرش پدر و مادر و خویش

پرِ طاووس در اوراقِ مَصاحِف دیدم

گفتم: این مَنْزِلت از قدرِ تو می‌بینم بیش

گفت: خاموش که هر کس که جَمالی دارد

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

زر نداری نتوان رفت به زور از دریار

زور‌ِ دَه‌مَرده چه باشد‌؟ زرِ یک‌مَرده بیار‌!

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۴

 

عجب از کشته نباشد به درِ خیمهٔ دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سَلیم؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۸

 

یارِ دیرینه، مرا، گو، به زبان توبه مده

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

باز گویم: نه که کس سیر نخواهد بودن

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

کاش کآن روز که در پای تو شد خار اجل

دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر

تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم

این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

تا ندانی که سخن عین صواب است مگوی

وآنچه دانی که نه نیکوش جواب است مگوی

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۷

 

پیل کو تا کتف و بازوی گُردان بیند؟

شیر کو تا کف و سر پنجهٔ مردان بیند؟

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید

به در مرگ همانا که سبکبار آید

وآن که در نعمت و آسایش و آسانی زیست

مردنش زین همه شک نیست که دشخوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد

[...]

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۱۹

 

بر سر ملک مباد آن ملک فرمانده

که خدا را نبود بندهٔ فرمانبردار

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۱

 

رودهٔ تنگ به یک نان ِ تهی پر گردد

نعمت ِ روی زمین پر نکند دیدهٔ تنگ

سعدی
 

سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۳

 

مرغک از بیضه برون آید و روزی طلبد

و آدمی‌بچه ندارد خبر و عقل و تمیز

آن که ناگاه کسی گشت، به چیزی نرسید

وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز

آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست

[...]

سعدی
 
 
۱
۶
۷
۸
۹