چند ما را به مدارا و فسون بند کنی؟

تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟

نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی

خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی

این شکرپاره فروشان همه عیارانند

[...]

سوی هرکس به عنایت نظر انداخته‌ای

تا قیامت ز خودش بی‌خبر انداخته‌ای

طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم

که به هرسو که نهم پای، سر انداخته‌ای

عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف

[...]

خلوتی خواهم و سودای سر زلف کسی

دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی

از گلم خار به دل می‌خلد افسوس که نیست

پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی

شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد

[...]

درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی

گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی

زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر

که قناعت به همان حسن خداداده کنی

چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید

[...]

مژده در مژده فتح است و ظفر در ظفرست

هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست

فوج در فوج کند نصرت حق استعجال

خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست

همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد

[...]

نوح را دیده من زورق طوفان گردد

خضر بر چشم ترم چشمه حیوان گردد

سرخ رویم ز وفا بر سر کویی کانجا

آرزو آید و در خون شهیدان گردد

غم بده لیک نه چندان که چو در دل باشی

[...]

صبح عیدست که بر میکده بگشاید در

سجده شکر کند نزد صبوحش ساغر

این چه عطرست که افشانده گریبان صباح

وین چه فیض است که برکرده سر از جیب سحر

هر سو از تهنیت نعره مستان صبوح

[...]

کشتی تن شده طوفان زده عصیانم

وای من گر به حمایت نرسد غفرانم

گر دل این چشمه انباشته را بگشاید

به گریبان رسد آلودگی دامانم

بهر آبادی صد بتکده اش آب و گلست

[...]