فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۴
چارهها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من
در بیابان طلب بیسر و پا میگردد
که تو را میطلبد این دل آوارهٔ من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۲
یک نگاه از تو و در باختن جان از من
یک اشارت ز تو و بردن فرمان از من
جان بکف منتظر عید لقایت تا کی
روی بنمای جمال از تو و قربان از من
سینه بهر هدف تیر غمت چاک زدم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۶
میزنم بر صف اغیار جنونست جنون
میدرم پردهٔ پندار جنونست جنون
دل من تنگ شد از دیدن و پنهان کردن
میدرم پردهٔ اسرار جنونست جنون
هر حدیثی که بدل عشق نهان میگوید
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۲
سوی ما آکه نباشد سفری بهتر از ین
روی ما بین که نباشد نظری بهتر از ین
طاعت ما کن و اخلاص بدست آور و صدق
سوی ما نیست ترا راهبری بهتر از ین
دل بنه بر غم ما نیست چو ما دلداری
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۵
از وفا نام شنیدیم همینست همین
زان نشان بس طلبیدیم همین است همین
غیر معشوق حقیقی که وفا شیوهٔ اوست
یک وفادار ندیدیم همین است همین
دیده هرچند گشودیم در اطراف جهان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵
ساقی باقی ما داد صلا بسم الله
هر کرا هست سرانجام فنا بسم الله
روی ساقی بصفا سینه ما با هم صاف
می مصفا شده اخوان صفا بسم الله
شد دوا درد غذا خون جگر عشق طبیب
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۶
گر ترا هست سر کشتن ما بسم الله
خیز از جای و بگو بهر فدا بسم الله
تیغ ابروی تو دارد چو سر کشتن ما
بسملم ساز بدین تیغ بلا بسم الله
گفته بودی که بشمشیر سرت بردارم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۶
کی پسندی تو جفا بر من مسکین کی کی
تو و اندیشه ین کار خدا را هی هی
معدن مهر و وفا ز آنکه ازو جور و جفا
حاشلله کی آید ز تو اینها کی کی
دردیم وعدهٔ وصلت ببهار اندازی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۱
مثل حسنت بجهان نور ندیده است کسی
همچه عشقت غم پر زور ندیده است کسی
پرتوت تافته بر عالم و نورت پنهان
شاهد ظاهر و مستور ندیده است کسی
دو جهان شیفته دارد رخ ننمودهٔ تو
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۱
ای که خواهی دل ما را به جفاها شکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا، شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امّید تو کز وی چمن دل تازه است
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۲
گه به ایمای تغافل دل ما میشکنی
گه به مژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائیّ و به صد پاره کنی
مینگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۳
ای که حیران سراپای بت سیمینی
مرد اسلام نهای برهمنی برهمنی
در تماشای بتان روی دلت گر به خداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی
ای که از گلشن رو نیست تو را برگ و نوا
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۵
روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی
یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران بینی
باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۲
باده خواهم که کشم ز آن لب و غبغب هله هی
بوسه خواهم که زنم مست بر آن لب هله هی
بادهٔ لعل از آن دست بلورین دو سه جام
پرپر خواهم و سرشار و لبالب هله هی
تنگ خواهم که در آغوش کشم آن بر دوش
[...]