اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا
ور نشانه میپرسی، رشته سر گمست اینجا
چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت
ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا
چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد
من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند
از خود و تو و من او جمله بیخبر خیزد
مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۶
گر چه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟
ورچه مات میخوانیم، این دعا چه دانی تو؟
چون ز خود نشد خالی هیچ نفس خودبینت
از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟
شب چو خفته میباشی تا به روز در خلوت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۵
او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری
در بها بیفزایی، تا بهانه بر گیری
سنگ و شانهای باید تا ز پا و سر گویی
پا و سر چو گم گردد سنگ و شانه برگیری
گر مقیم درگاهی خاک شو، که در ساعت
[...]
اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۴
بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
از میان بنگریزی، در کنار ما باشی
دل چو در بلا افتد، رحمتی کنی بر دل
غم چو فتنه انگیزد، غمگسار ما باشی
چشمت ار کمان گیرد، پایمرد دل گردی
[...]