×
عطار » منطقالطیر » حکایت باز » حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود میگذاشت و آن را نشانه میگرفت
پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر
عطار » منطقالطیر » حکایت باز » حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود میگذاشت و آن را نشانه میگرفت
زو مگر پرسید مردی بیخبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر
عطار » منطقالطیر » حکایت بوتیمار » حکایت بوتیمار
هدهدش گفت ای ز دریا بیخبر
هست دریا پر نهنگ و جانور
عطار » منطقالطیر » حکایت کوف » حکایت مردی که پس از مرگ حقهای زر او بازمانده بود
حقهای زر داشت مردی بیخبر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
عطار » منطقالطیر » حکایت کوف » حکایت مردی که پس از مرگ حقهای زر او بازمانده بود
صورتش اینست و در من مینگر
پند گیر و زر بیفکن ای پسر
عطار » منطقالطیر » حکایت صعوه » حکایت یعقوب و فراق یوسف
چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
عطار » منطقالطیر » حکایت صعوه » حکایت یعقوب و فراق یوسف
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
شیخ گفتش امشب از خون جگر
کردهام صد بار غسل ای بیخبر
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
تُرک روز، آخر چو با زرین سپر
هندوی شب را به تیغ افکند سر،
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
هفت گردون را درآرم زیر پر
گر فرو آری بدین سرگشته، سر
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
سیم و زر باید مرا ای بیخبر
کی شود بیسیم و زر کارت به سر؟
عطار » منطقالطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان
در درون هر کسی هست این خطر
سر برون آرد چو آید در سفر