فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱
بِاسمک اللهم یا فتاح اَبوابُ المنا
یا غنی الذات یا مَن فیهِ بُرهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیمُ المُلک یا مَن لَم یغیره الفنا
یا عمیم اللُّطف یا وهاب لِذّاتُ السُّرور
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا
بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
جان من از طعنه اغیار خود را می کشم
غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا
چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل
هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
ساقیا می ده که حرفی ز آن دهان گویم ترا
تا نکردم مست کی راز نهان گویم ترا
بس که از حیرت بود هر لحظه ام حال دگر
حیرتی دارم که حال خود چه سان گویم ترا
کی توانم گفت حوری در لطافت یا ملک
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
ز آتشینرویی جدا میافکند دوران مرا
چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا
کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم
چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا
آنچنین از دیده مردم نمیکردم نهان
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا
می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا
می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن
گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا
جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا
چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب
برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا
کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا
با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا
کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال
او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا
نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
من به غم خو کردهام جز غم نمیباید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمیباید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنیآدم نمیباید مرا
کس نمیخواهم که بینم گر همه چشم من است
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما
چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما
تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب
شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما
عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا
کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار
شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا
دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا
کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا
با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو
خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا
نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا
میکشی ما را مگر عاشق نمیباید ترا
میشود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام
حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
چشم بگشادم ببالایت بلا دیدم ترا
بیخودم کردی نمی دانم کجا دیدم ترا
از تو در طفلی جفا می دیدم اما اندکی
در جوانی محض بیداد و جفا دیدم ترا
بی وفایی را نه امروز از کسی آموختی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
رسم زهد و شیوه تقوی نمی دانیم ما
عشق می دانیم و بس اینها نمی دانیم ما
نیست ما را در جهان با هیچ کاری احتیاج
هیچ کاری غیر استغنا نمی دانیم ما
ما نمی گوییم کاری نیست غیر از عاشقی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
هست می گویند خالی آن غدار آل را
چشم کی برداشتم ز ابرو که بینم خال را
چشم بگشادی ندیدم مرغ دل را جای خود
غالبا شد صید آن شبها ز مشکین بال را
ای بهر نوک مژه برده دلی در خواب او
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
شد بدیدار تو روشن دیده خونبار ما
یافت از وصل تو مرهم سینه افکار ما
بی تردد دولت وصل تو ما را شد نصیب
به که غیر از شکر این نعمت نباشد کار ما
همدم ما بود غم درد سر از ما کرد کم
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
باز خونبارست مژگانم نمیدانم چرا
اضطرابی هست در جانم نمیدانم چرا
عالمی بر حال من حیران و من بر حال خود
ماندهام حیران که حیرانم نمیدانم چرا
روزگاری شد که بدحال و پریشانم ولی
[...]
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
درد رسوایی نخواهد داشت درمان ای طبیب
خویش را رسوا مکن ما را مرنجان ای طبیب
هست بهبود تو در ترک علاج درد من
چون ندارد فکر بهبود من امکان ای طبیب
خون گشودن از رگ تن چیست گر داری مدد
[...]