گنجور

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

سرشک تا به کی از چشم آن و این افتد

مباد کز نظر خلق بر همین افتد

مگو به مردم بیگانه راز خود ای اشک

چنان مکن که حدیث تو بر زمین افتد

خوش است خلد برین و دلم نمی خواهد

[...]

خیالی بخارایی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

 

گر کار دل عاشق با کافر چین افتد

به زانکه به بدخویی بی رحم چنین افتد

جایی که بود تابان خورشید مکن جولان

حیف است کزان بالا سایه به زمین افتد

عشق تو به مهر و کین هر چند زند قرعه

[...]

جامی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

ز سروت سایه گر بر من اندوهگین افتد

به سر بردارم و نگذارم آن را بر زمین افتد

مرا بالای هم صد تیغ اگر بر سر زنی زان به

که کردی رنجه و از تندیت چین بر جبین افتد

ز صید مرغ دل هر سو مهیا می شود دامی

[...]

فضولی