گنجور

عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵

 

دم عیسی است که بوی گل تر می‌آرد

وز بهشت است نسیمی که سحر می‌آرد

یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت

کاهویی آه دل سوخته‌بر می‌آرد

یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد

[...]

عطار
 

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

تا ز خاک قَدَمَت باد خبر می‌آرد

سرمه را دیده کجا پیش نظر می‌آرد

باد صدبار سر زلف تو را جانب رخ

می‌برد تا که شبی را به سحر می‌آرد

هر معمّا که به صد خون جگر گفت دلم

[...]

خیالی بخارایی
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

 

صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد

آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد

دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز

هر که با من شب هجری به سحر می آرد

می توان گفت دل آینه را از سنگ است

[...]

سعیدا