سعدی » مواعظ » مراثی » ذکر وفات امیرفخرالدین ابیبکر طاب ثراه
وجود عاریتی دل درو نشاید بست
همانکه مرهم جان بود دل به نیش بخست
اگر جواهر ارواح در کشاکش نزع
همی به عالم علوی رود ز عالم پست
بر آب دیدهٔ مهجور هم ملامت نیست
[...]
سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ عز الدین احمد بن یوسف
دردی به دل رسید که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
شاید که چشم چشمه بگرید به هایهای
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
[...]
سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ اتابک ابوبکر بن سعد زنگی
به اتّفاق، دگر دل به کَس نباید داد
زِ خستگی که درین نوبت اتّفاق افتاد
چو ماهِ دولتِ بوبَکرِ سَعد آفِل شد
طلوعِ اَخترِ سَعدَش هنوز جان میداد
امیدِ امن و سلامت، به گوشِ دل میگفت
[...]
سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ سعد بن ابوبکر
به هیچ باغ نبود آن درخت مانندش
که تندباد اجل بیدریغ برکندش
به دوستی جهان بر که اعتماد کند؟
که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش
به لطف خویش خدایا روان او خوش دار
[...]
سعدی » مواعظ » مراثی » در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد
[...]
سعدی » مواعظ » مراثی » در زوال خلافت بنیعباس
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین
ای محمد گر قیامت میبرآری سر ز خاک
سر برآور وین قیامت در میان خلق بین
نازنینان حرم را خون خلق بیدریغ
[...]
سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۱۰
خواهی که به طبعت همه کس دارد دوست
با هر که در اوفتی چنان باش که اوست
سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۱۱
اگر بواب و سرهنگان هم از درگه برانندت
ازان بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت