گنجور

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱

 

جان سوخته سرفکنده میباید بود

چون شمع، به سوز، زنده میبایدبود

کارت به مراد این خدائی باشد

ناکامی کش که بنده میباید بود

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۲

 

گر جان ببرد عشق توام جان آنست

ور درد دهد جملهٔدرمان آنست

هر ناکامی که باشد این طایفه را

میدان به یقین که کام ایشان آنست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۳

 

تا نفس بود ز سِرِّ جان نتوان گفت

در پیدایی راز نهان نتوان گفت

هر ناکامی که هست چون مرد کشید

کامی بدهندش که از آن نتوان گفت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۴

 

گفتی که نشان راه چیست ای درویش

از من بشنو چو بشنوی میاندیش

آنست ترا نشان که رسوائی خویش

چندان که فرا پیش روی بینی بیش

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۵

 

عشقش به کشیدن بلا آید راست

در عشق بلا کشی خطا آید راست

افسانهٔ عشق کار پاکی گوئی است

این کار به افسانه کجا آید راست

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۶

 

هر دل که طلب کند چنین یاری را

مردانه به جان کشد چنین باری را

مردی باید شگرف تا همچو فلک

بر طاق نهد جامه چنین کاری را

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۷

 

این کار که صد عالم پنهان ارزد

پیدا نشود مگر کسی کان ارزد

کاری نبود که تربیت یابد کار

هرگه که به دل رسید صد جان ارزد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۸

 

دل عزت خویش جمله از خواری یافت

زور و زر خود ز ناله و زاری یافت

هرگز نکشد ز سرنگونساری سر

کاین سروری او زسرنگونساری یافت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۹

 

بهتر ز گشادگی گرفتاری من

برتر ز هزار عزت این خواری من

گر دیدهوری ببین که بُردست سبق

از قدر همه جهان نگونساری من

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۰

 

امروز منم نه کفر و نه ایمانی

نه دانائی تمام و نه نادانی

شوریده دلی، شیفته ای، حیرانی

بر سر گردن فتاده سرگردانی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۱

 

چون در ره دین نیامدی در دستم

برخاستم و به کافری بنشستم

و امروز نه کافر نه مسلمانم من

دانی چونم چنانکه هستم هستم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۲

 

نه دین حق و نه دین زردشت مرا

بر حرف بسی نهند انگشت مرا

کس نیست درین واقعه هم پشت مرا

قصّه چه کنم غصّهٔ تو کشت مرا

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۳

 

چون من مگسم سایهٔ طوبی چکنم

با عَقْبَهْ نفس، عزم عقبی چکنم

گویند درین راه چه خواهی کردن

نه دل دارم نه دین نه دنیی چکنم

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۴

 

ای دل نه به کفر ونه به دین خواهی مرد

بیچاره تو ای دل! که چنین خواهی مرد

نه در کفری تمام ونه در دین هم

گه این و گه آن مُذَبْذِبِین خواهی مرد

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۵

 

خود را به محال خود دچار آیی تو

چون خاک رهی چه باد پیمایی تو

کم کاستی تو باشد ای بی حاصل

هرچیز که از خویش درافزایی تو

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۶

 

ای تن دل ناموافقت میداند

وز روی و ریا منافقت میداند

هر فعل که میکنی، بد و نیک، مپوش

گو خلق بدان، چو خالقت میداند

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۷

 

گه در وصف دین یگانهای میجویی

گاه از کف کفر دانهای میجویی

چون از سر خویش بر نمیدانی خاست

ای تر دامن! بهانهای میجویی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۸

 

چون کرد شراب شرک و غفلت مستت

عالم عالم، غرور در پیوستت

چندان که مپرس سرفرازی هستت

تاتن بنیوفتی که گیرد دستت

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۱۹

 

تا چند به فکر نفس مشغول شوی

گه با سرِ کار و گاه معزول شوی

آن روز که مردود همه خلق تویی

آن روز درین کارتو مقبول شوی

عطار
 

عطار » مختارنامه » باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن » شمارهٔ ۲۰

 

هر دل که تمام از سردردی برخاست

هستیش ز پیش همچو گردی برخاست

آنگاه اگر مخنثّی در همه عمر

در سایهٔ او نشست مردی برخاست

عطار
 
 
۱
۲
sunny dark_mode