گنجور

اوحدی » جام جم » بخش ۲۶ - در وجود نوع انسان

 

مدتی بوده اندران تنگی

او سبک، لیک ازو شکم سنگی

اوحدی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۳۸ - در منع تبختر و طیش

 

نیست در شهرسست فرهنگی

هیچ عیبی بتر ز بی‌سنگی

اوحدی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۵۳ - در شفقت بر زیر دستان

 

گر نه با کردگار در جنگی

بار این عاجزان مکن سنگی

اوحدی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۹۶ - در اخلاص

 

کردهٔ خویش را منه سنگی

وندرو از ریا مهل رنگی

اوحدی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۱۲۵ - درصفت بهشت و مراتب آن

 

فارغست از تزاحم و تنگی

نیست رنگی بغیر یکرنگی

اوحدی
 

ابن یمین » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ١۵٠ - وله ایضاً در مدح شهاب الدین زنگی

 

بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی

شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی

نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان

چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی

جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن

[...]

ابن یمین
 

سلمان ساوجی » جمشید و خورشید » بخش ۴ - در نعت پیامبر (ص)

 

کجا احمد زند بر آب رنگی

کلیم آنجا بود بی‌آب و سنگی

سلمان ساوجی
 

سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۵

 

ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگی

آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی

شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟

پای بیرون نهد از دایره دل تنگی

حبشی زلفی و از بندگی عارض تو

[...]

سیف فرغانی
 

عبید زاکانی » عشاق‌نامه » بخش ۱ - سرآغاز

 

شود حیران هر شوخی و شنگی

نباشد هرگزش نامی و ننگی

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » عشاق‌نامه » بخش ۱۷ - جواب گفتن معشوق بقاصد

 

طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی

از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » عشاق‌نامه » بخش ۲۳ - آمدن معشوق به خانهٔ عاشق

 

وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی

وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی

عبید زاکانی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۷

 

گل و رخسار تو دارند به هم یکرنگی

لب شیرین و دهانت به شکر هم تنگی

به ملامت نشد از لوح دل آن نقطه خال

که سیاهی نتوان شست به آب از زنگی

خالهای سیه تو بزنخدان گوئی

[...]

کمال خجندی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۶

 

مرا که سینه هبا شد ز عین دلتنگی

اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اطعمه » بخش ۴۶

 

دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی

برنج گشت پریشان زعین بی ننگی

خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان

به نان میده اگر آدمی بود بنگی

مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم

[...]

صوفی محمد هروی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۷

 

ای از تو به باغ هر گلی را رنگی

هر مرغی را ز شوق تو آهنگی

با کوه از اندوه تو رازی گفتند

برخاست صدای ناله از هر سنگی

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قطعات » شمارهٔ ۵۲

 

به صحرا دید ماری آن مخنث

که از مردی نبودش هیچ رنگی

ز بیم مار می لرزید و می گفت

که اینک مار کو مردی و سنگی

جامی
 

جامی » بهارستان » روضهٔ دوم (در ذکر حکمت حکما) » بخش ۱۷

 

به عدل کوش که چون صبح آن طلوع کند

فروغ آن برود تا هزار فرسنگی

ظلام ظلم چو ظاهر شود برآرد پر

جهان ز تیرگی و تلخ عیشی و تنگی

جامی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۸
sunny dark_mode