بود دانشومند و زاهد به نام

بکوشد ازین تا که آید به کام

نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام

همه چارهٔ ورزش و ساز دام

بدو گفت شعبه که ای نیک نام

اگر دین پذیری شوم شادکام

بگویش که در جنگ مردن به نام

به از زنده دشمن بدو شادکام

بدست یکی سعد وقاص نام

نه بوم و نژاد و نه دانش نه کام

یکی پهلوان بود گسترده‌کام

نژادش ز طرخان و بیژن بنام

ازو بازماند اسپ زرین ستام

همان گرز و شمشیر زرین‌نیام

فرومایه‌ای بود خسرو به نام

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه کام

یکی موبدی بود رادوی نام

به جان و خرد برنهادی لگام

بر انگشتری یزدگردست نام

به شمشیر بر من نگردند رام

مر او را پدر کرده پرویز نام

گهش خواندی خسرو شادکام

یکی بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بینا و نستوه نام

چهل سالگان را نبشتند نام

درم  برکم و بیش از این شد حرام

بگویش که من با نوید و خرام

بگسترد خواهم یکی خوب دام

بگویش که در جنگ تو نیست نام

نه از کشتنت نیز یابیم کام

دزی داشت پرموده افراز نام

کزان دز بدی ایمن و شادکام

چوآمد فرستاده داد این پیام

چوبشنید زو مرد جوینده کام

فرستاده آمد بگفت این پیام

زپیغام بهرام شد شادکام

فرستاد اسبی بزرین ستام

یکی تیغ هندی بزرین نیام

بفرمود تا با کمر ده غلام

ده اسپ گزیده به زرین ستام