بمانده در حقیقت یادگار او

حقیقت مر چنین گفتست یار او

آسمان یک پرده از اسرار او

وین زمین یک نقطه از پرگار او

از محّمد گویم و اطوار او

من یقین دانسته‌ام کردار او

رو تو از عطّار پرس اسرار او

ز آنکه دارد مظهر انوار او

طور چبود مظهر اسرار او

نور چبود واصل انوار او

تا که گردی مست در اسرار او

یا چو صنعان رو ببین دیدار او

رو طلب کن تا بیابی یار او

ز آنکه یابند از طلب اسرار او

هر کرا گشته سعادت یار او

شهسوار دین بود سردار او

ذکر حقّ باشد تمامی کار او

ورنه از خوردن نباشد عار او

آسمان شد پردهٔ انوار او

این زمین یک گردی از اسرار او

هرکه شک دارد خدا بیزار او

همّت مردان نباشد یار او

یک شبی داود دید انوار او

موج میزد بحر دل ز اسرار او

سالک واصل که باشد یار او

هر دو عالم نقطهٔ پرگار او

صدق میبارد ز یک یک کار او

گر ندانی بحث کن اسرار او

ز ابتدا تا انتهای کار او

می بگویم فهم کن اسرار او

سر بسر سرگشتگان در کار او

تو چنین آزاد از اسرار او

شاه را دل خوش شد از گفتار او

عفو کرد ودر گذشت از کار او

گشت از جان و خرد بیکار او

شد بتر آن بار از هر بار او

یک زمان نشکفت از دیدار او

گرم تر شد هر نفس در کار او

نه طراوت مانده در رخسار او

نه حلاوت مانده در گفتار او