گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

 

دلبر نازک دل من هر زمان رنجد ز من

گریش گویم به جان ماند به جان رنجد ز من

گر ببندم نقش بوسش در خیال آید به جنگ

را بر آرم نام آن لب بر زبان رنجد ز من

گر بگویم نیست در خوبان مسلمانی و رحم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۹

 

دل که میرفت ز خود چون نرود باز چنین

چشم و ابروی ترا شیوه چنان ناز چنین

من بیدل چو زرم با توز اخلاص درون

قلب چون نیست مرا این همه مگذار چنین

نیر خاکی نبود رسم که دور اندازند

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۰

 

دلم را صبر ممکن نیست از روی نکو کردن

ولی گر اینچنین باشد نشاید عیب او کردن

به شبگردی بر آمد نام من چون ماه در کویش

شبی از روزنش ناچار خواهم سر فرو کردن

به حسن آئینه می گوید که هستم چون به رویش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۱

 

دل من عاشق باریست که گفتن نتوان

روز و شب در پی کاریست که گفتن نتوان

این همه چهره که کردیم به خونابه نگار

از غم روی نگاریست که گفتن نتوان

دیده زاندم که زخون خاک درت شست به اشک

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۲

 

دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن

جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن

قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو

در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن

همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۳

 

دوستان مرحمتی بر دل بیچاره من

که برفت از بر من بار ستمکاره من

دل نهادم من مسکین به هلاک تن خویش

چه کنم در غم او نیست جز این چاره من

وای بر جان من از بی کسی و تنهانی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۴

 

راز عشقت ز دل آمد به زبان

مهر در ذره نهفتن نتوان

گفتی از چشم تو خون می آید

هرچه می آید ازو در گذران

دهنت دیدم و گفتم شکر است

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۵

 

روی او از زلف دیدن می‌توان

گل شب مهتابه چیدن می‌توان

گرچه زلف او ز سر تا پا جفاست

این جفا از وی کشیدن می‌توان

کشتی مرغی که باشد خانگی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۶

 

زلف بر دوش آن پری در ماهتاب آمد برون

گونیا از سوی چین صد آفتاب آمد برون

دور سازم گفتم اشک از چشم تر با آستین

چشمه چندانی که کردم پاک آب آمد برون

میرود آهم به گردون تا ز دل خون می رود

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۷

 

ز نشاط و عیش بادا لب تو همیشه خندان

شکرست آن نه لب‌ها گهرست آن نه دندان

به دهان تنگ فرما که ز حقه مرهمی ده

چو به خنده تازه کردی سر ریش دردمندان

به غبار گرد روی تو خطی نوشته دیدم

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۸

 

زیر پا دامن کشان زلف دوتای او ببین

بر زمین افتاده چندین سر برای او ببین

جنت اعلی و طوبی فکر دور است و دراز

برگذر زان کوی و قند دلربای او ببین

تونیا را گر خیال چشم روشن کردنست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۹

 

سرو می ماند به قد یار من

ز خاک پای سرو از آن رو شد چمن

می کنند از لطف خود با تو حدیث

غنچه و سوسن زبان بین و دهن

گل ترا و او مرا یار عزیز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۰

 

سوخت به داغ غم چنان دل که نماند ازو نشان

پیش من آدمی نشین آتش جان من نشان

بین و مرا ز تشنگی آمده بود جان به لب

داد ز آب زندگی خال لب تو ام نشان

تا فکنی به زیر پا جان جهانیان همه

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

 

سوخت جانم تا ز پا افتاد زلفت بر ذقن

تشنه را جان سوزد آری چون به چاه افتد رسن

دیده تا میم دهان و نون ابروی تو دید

نقش آن بستم به دل چون بود هر دو نقش من

دلیران را از برون پیرهن باشد خیال

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۲

 

سوختی ای مرهم جانها درون ریش من

آنشی بنشان دمی یعنی نشین در پیش من

شاکرم زانعام مخدومی که گفتی با رقیب

بیشتر در بخش غم با عاشق درویش من

ای که هم چاکر شدی هم بنده یار خویش را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۳

 

شبی خواهم چو شمعش لب گزیدن

بدین قلم زبان باید بریدن

چو آن لب در خیال آرد دو چشمم

چو آب از نازکی گیرد چکیدن

ندانم اشک خونین از پی کیست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۴

 

شبی نگذرد بر دوچشم اشک گلگون

که از دل بروما نیارده شبیخون

گر آن مه پذیرد ز من ناله و آه

از اینان متاعش فرستم بگردون

خیالت چون بر آب چشمم نشیند

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۵

 

شه لشکر کش ما برد از ما عقل و هوش و دین

چرا آن ترک کافر کیش غارت می کند چندین

در آن صف کو سپه رائد به قصد غارت دلها

دلی کآنجا نخواهه شد اسیر او زهی مسکین

چو دود آه خود با او رساندم سوخت چشمانش

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۶

 

طوطی ب نو دید و در افتاد در سخن

برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن

از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات

در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن

اول حدیث روی نو گویند بلبلان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۷

 

عاشق کیست دلم باز نخواهم گفتن

سر مونی بکس این راز نخواهم گفتن

وصف آن روی کز آسیب نظرهاست نهان

پیش رندان نظر باز نخواهم گفتن

گر بپرسد ز من آن غمزه که خون نوکه ریخت

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۵۰
۵۱
۵۲
۵۳
۵۴
۶۳