گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

مقام عشق تو هر چند منزل خطر است

فدای بکر مویت گرم هزار سر است

چه حالت است که بردیم گنج و رنج نبود

بگوی دوست مگر بخت نیک راهبر است

ر است هدیه این رو به اولین قدمی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

من به شطرنج غمت جان و جهان خواهم باخت

آن دو رخ دیده ام این بار روان خواهم باخت

باختم عشق به آن روی و دلم برد ز دست

تا برد بار دگر باز همان خواهم باخت

شب چو بازم به رفیقان خود انگشترنی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

من نخواهم ز کمند نو نجات

من نجی من کمد العشق فعات

آن خضر بین که چه بازی خوردوست

لب او دیده و خورد آب حیات

گر الف را حرکت نیست چراست

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

مه را ز ثاب حسن تو هر شب قیامت است

کان سرو را چه شیوه رفتار و قامت است

گر خلق را ز عشق تو باشد قیامتی

باری نیامت دل ما زآن قیامت تست

از خاک کوی دوست برانگیختی مرا

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

مه لاف حسن زد به نو زا رخ بر او گرفت

خط جانب رخ نو گرفت و نکو گرفت

بوی تو چون شنیدن گل عندلیب مست

چندان کشید ناله که آواز او گرفت

از بوس پایه سرو بهم پوست باز کرد

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

میل دلم بروی تو هر دم زیادت است

وین حد دوستی و کمال ارادت است

هر بامداد روی نو د بدن به فال نیک

ما را دلیل خبر و نشان سعادت است

تو آفتاب عالم هستی و جان ما

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

نیست غیر از تو دستگیر ای دوست

دست افتادگان بگیر ای دوست

آفتابی تو ما چو ذره همه

تو بزرگی و ما حقیر ای دوست

از کریمان شود قیر غنی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

نیست ما را بجز آن جان و جهان در یایست

زانکه پی او په جهانست و نه جان دریایست

خاک آن در طلیم تا بنهم رخ آنجا

که رخ زرد مرا نیست جز آن دریایست

در نمی با پدرش از خوبی تیبانی هیچ

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

نیست مرا دوستر از دوست دوست

اوست مرا دوست مرا دوست اوست

دم ز رخ دوست زند آینه

در نظر مردم از آن دوست روست

دل خم ابروی تو دارد هوس

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

نیست مسموع آنکه گفتی با تو ما را جنگ نیست

در پرت دل هست اگر در آستینت سنگ نیست

صبر باید کردنم بر اشک سرخ و روی زرد

چون ز باغ وصل گلرویان جز اینم رنگ نیست

با غم رویت خوشم در محنت آباد جهان

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

وصل بتان خانه براندازم آرزوست

ساقی بیا که باده و دمسازم آرزوست

چنگ خمیده قامت بسیار گو کجاست

کان پیر خشک مغز تر آوازم آرزوست

تی شوش حریف مست نواز است و چنگی نیز

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

وصل تو ما را بهشت و ناز نعیم است

پی نو بهشت برین عذاب الیم است

حلقه گیسوی حور و محبت رضوان

گر تو نباشی سلاسل است و جحیم است

در شب تنهائی فراق تو ما را

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت

دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت

دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد

دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت

زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

هر که از درد تو محروم بود بیمار است

و آنکه داغ تو نه پر سینه او افگار است

دلم از ناوک آن غمزه شکایت نکند

که بر این خسته حق نعمت او بسیار است

گله از بار غم و بار سنم نیست مرا

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

هر که ترا بافت دولت در جهان بافت

دولت ازین به نیافت گشته که جان یاخت

تا ز تو بو برده دل ازو اثری نیست

ک خبر او نیافت گز تو نشان یافت

گاه نهان شد که آشکار و طلبکار

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

هر که در عالم کم از یک لحظه دور از بار زیست

کرد نقد زندگانی شایع اره پسیار زیست

عاشق نالان می نگرفت بی رویش قرار

عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست

ا گر شنیدی بوی تر از خود برفی بیخبر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

هر که را نقش خط و خال تو در خاطر نیست

گر دم از مشک زند خاطر او عاطر نیست

صورتت مظهر من است ولی این معنی

همچو حسن دگران بر همه کی ظاهر نیست

ساکن کوی تو از دور رخت بیند و بس

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت

رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت

بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان

نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت

بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

هرگز ز جان من غم سودای او نرفت

وز خاطر شک تمنای او نرفت

آن دل سیاه باد که سودای او نپخت

وان سر بریده باد که در پای او نرفت

با این همه جفا که دل از دست او کشید

[...]

کمال خجندی
 

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

هزار شکر که آن چشم پر خمارم کشت

وگرنه حسرت آن خواست زار زارم کشت

پر واجب است به هر گشتن توأم شکری

هزار شکر که چشمت هزار بارم کشت

دعای زندگیم گو مکن کس از یاران

[...]

کمال خجندی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۶۳
sunny dark_mode