گنجور

 
کمال خجندی

هر نیر که بر سینه ام آن فتنه گر انداخت

دل شهل گرفت آن همه چون بر سپر انداخت

دلخته نشد عاشق از آن نیر و نیازرد

دلخته از آن شد که به روز دگر انداخت

زآن نیر که انداخت کسی دور به دعوی

ما را ز خود آن شوخ از آن دورتر انداخت

باز آمد و بر نیر دگر چشم دگر دوخت

هر صید که آن غمزه به تیر نظر انداخت

تا مرغ چرا بست پر خویش بر آن تیر

مرغ دلم از حسرت آن بال و پر انداخت

عاشق به دو صد زخم چو قانع نشد از یار

یک نیر چه باشد سوی باران اگر انداخت

نبرت به دل ریش کمال آمد و گم شد

خواهی که شود بافته باید دگر انداخت

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

ماهی که ز پرتو به جهان شور درانداخت

پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت

با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم

بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت

در دیده صاحب نظران موی زیادم

[...]

حزین لاهیجی

مجنون مرا شور تو بی پا و سر انداخت

کوه غم عشق تو مرا از کمر انداخت

مشکل که به کویت رسد این رنگ پریده

سیمرغ درین راه خطرناک، پرانداخت

تا چشم سیه مست تو عاشق کشی آموخت

[...]

سعیدا

روی تو چو از پیش نظر پرده برانداخت

آتشکدهٔ مهر به دور قمر انداخت

بی روی تو هر قطرهٔ اشکی که برون شد

از دل همه را دیدهٔ من از نظر انداخت

در عین سخن خندهٔ آن لب نه ز عقل است

[...]

صامت بروجردی

خاتون قیامت چو به ایشان نظر انداخت

از دیده ز مهجوری یاران گهر انداخت

نزد پدر از شوق کسا پرده برانداخت

وز فرط تضرع بدل وی شرر انداخت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه