سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱
مَرکب از بهر راحتی باشد
بنده از اسب خویش در رنج است
گوشت قطعاً بر استخوانش نیست
راست مانند اسب شطرنج است
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲
گیسوی عنبرینهٔ گردن تمام بود
دلبند مشکبوی چه محتاج لادن است؟
امشب نه وقتِ بوی نگار است و رنگ عشق
هنگام عیش و خنده و بازی و گادن است
برنِه حکایتِ سرِ دورانِ روزگار
[...]
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۳
آنکه سَروَش به قَدّ و بالا نیست
با همه راست است و با ما نیست
جامهدانِ فَراخ و سیمینَش
همه را جای هَست، ما را نیست
بوالعَجَب طاعَتی که مَن دارَم
[...]
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۴
ز چشم مست تو امّید خواب میبینم
تو خوش بخفت که ما را قرار خفتن نیست
به دیدن از تو قناعت نمیتوانمکرد
حکایتی دگرم هست و جای گفتن نیست
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۵
زر به اَمرَد کسی دهد بهگزاف
که نداند طریقتِ زردشت
هر کجا سروقامتی بینی
چشم در روی کن، خَیو در مشت
چون نه کونش دری ّ و نه شلوار
[...]
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۶
دی مردکی آبِ پشت میریخت به دشت
میگفت و از این حدیث می درنگذشت
باری چو گناهکار میباید بود
هم در کفِ پاک بِه که در کونِ پَلَشت
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۷
تَتَری گر کُشد مُخَنَّث را
تَتَری را دگر نباید کُشت
چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت؟
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۸
قَلتبان تا به یاد دارد جفت
خیر در حقّ او تواند گفت
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۹
مردکی را که زن طلاق افتاد
شوهری دیگر اتفاق افتاد
دست آن بر سر از جفای زنش
کیر این در میان طاق افتاد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۰
آن شیفته را چو باد در بوق افتاد
آن گنبد سیمرنگ بر باد بداد
از بهر مناره بادیه وقف بکرد
همسایهٔ بد خدای کس را ندهاد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۱
آن عهد به یاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمیکردی یاد؟
آنگه بگریختی که کس چون تو نبود
و امروز بیامدی که کس چون تو مباد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۲
گفتم که بیا پیش من ای حورنژاد
گفتا که بیار تا چهام خواهی داد
گفتم که دعا کند به تو مادر من
گفتا به دعای مادرم خواهی گاد؟
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۳
ترسم که بنفشه آب سیبت ببرد
بازار جمال دلفریبت ببرد
بر حاشیهٔ دفتر حسن آن خط زشت
منویس، که رونق کتیبت ببرد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۴
طبّ جالینوس باشد کیر در کون تو برد
طبع صفراوی بود، لیمو در آن باید فشرد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۵
از می طرب افزاید و مردی خیزد
وز طبع گیا خشکی و سردی خیزد
در بادهٔ سرخ پیچ و در کون سفید
کز خوردن سبز روی زردی خیزد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۶
هر کس که به بارگاه سامی نرسد
از بخت سیاه و بد کلامی نرسد
همگر که به عمر خود نکردست نماز
شک نیست که همگر به امامی نرسد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۷
دیوار چه حاجت که مُنقَّش باشد
یا عود و شکر بر سر آتش باشد؟
دانی که به عیش ما چه در میباید؟
این مطرب اگر نمیزند خوش باشد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۸
زر به خر کندهای نباید داد
که مزاجش نه معتدل باشد
دوستی تا به خایه نیک بود
ورنه تیمار و درد دل باشد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۱۹
ندیدم اَمرد سی ساله چون تو در عالم
عجوبهای چنین، آخرالزّمان باشد
اگر دو دست تو یک هفته در قَفا بندند
به هفتهٔ دگرت ریش تا میان باشد
سعدی » خبیثات و مجالس الهزل » خبیثات » شمارهٔ ۲۰
دوش گفتم ز عشق توبه کنم
که گَه ِ رفتن از جهان آمد
توبه کردم ازین سخن، که مرا
یاد آن یار دلستان آمد
بر زبان نام کون او بردم
[...]
