گنجور

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱

 

در دیار تو غریبیم و هوادار غریب

خوش بود گر بنوازی صنما یار غریب

مخزن جملهٔ اسرار خداوند ، دل است

دل به من ده که بگویم به تو اسرار غریب

گر غریبی برت آید به کرم بنوازش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲

 

هفت دریا شبنمی از بحر بی‌ پایان ما است

جان عالم نفخهٔ ارواح آن جانان ما است

در خرابات مغان مستیم و جام می به دست

های و هوی عاشقان از نعرهٔ مستان ما است

موج دریائیم و عین ما و او هر دو یکی است

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۳

 

ایها العشاق کوی عشق میدان بلا است

تا نپنداری که کار عاشقی باد هوا است

کی تواند هر کسی رفتن طریق عشق را

ز انکه هم در منزل اول فنا اندر فنا است

بی ملامت پای در کوی غمش نتوان نهاد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴

 

این شیشهٔ ما پر از گلاب است

گفتیم گلاب و در کل آب است

آب است و حباب این می و جام

آبش می و جام ما حباب است

نقشی که خیال غیر بندد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵

 

جامیست پر آب و عین آب است

وین جام شراب ما حباب است

موج است حجاب ما در این بحر

یا آب که آب را حجاب است

مستیم مدام در خرابات

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶

 

موج است و حباب هر دو آب است

آبست که صورتاً حباب است

روشن بنگر که آفتابی

بنموده جمال و مه نقاب است

صورت دیدی و ماه گفتی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷

 

جامی ز حباب پر ز آب است

آب است که صورتاً حباب است

در ظاهر و باطنش نظر کن

دریاب حجاب آب ، آب است

آن جام جهان نمای اول

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸

 

آئینهٔ ذات عین ذات است

ذات است که مجمع صفات است

بی‌ جود وجود حضرت او

عالم به تمام فانیات است

می نوش مدام دُردی درد

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۹

 

نور او در جمله اشیاء ظاهر است

ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است

روشن است آئینهٔ عالم تمام

در همه اسما مسما ظاهر است

نور روی اوست ما را در نظر

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۰

 

در محبت جان اگر بازی خوش است

گر کنی بازی چنین بازی خوش است

یار کرمانی اگر چه خوش بود

دلبر سر‌مست شیرازی خوش است

رند سرمستیم و با ساقی حریف

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۱

 

همه جا خوان نعمت عشق است

عالمی رحمت عشق است

هر چه در کائنات است می‌بینی

نیک بنگر که حضرت عشق است

خدمت عاشقی اگر یابی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

جان ما زنده دل از آب حیات عشق است

صورت و معنی ما ذات و صفات عشق است

آفتابی است که در دور قمر تابان است

نزد ما جوشش دریا حرکات عشق است

عشق را جا و جهت نیست ولیکن به ظهور

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۳

 

در کوی خرابات کسی را که مقام است

در دنیی و در آخرتش جاه تمام است

ما توبه شکستیم و در این قول درستیم

با ساغر می عهد که بستیم مدام است

زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴

 

میخانه سرای عاشقان است

رندی که چو ماست عاشق آن است

بستان و بنوش شادی ما

جامی که به از شراب جان است

از ما نکند کناره معشوق

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۵

 

خانهٔ دل سرای جانان من است

خلوت خاص حضرت جان است

بزم عشق است مجلس جانم

ساقیش بندگی جانان است

عشق سر‌مست توبه ‌ام بشکست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۶

 

زمین جسم است و جانت آسمان است

که جانان کارساز این و آن است

تو پاکی ، صورت خاکی رها کن

که خلوت خانه ‌ات در ملک جان است

سرای صورت تو در بهشت است

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷

 

هر قطره‌ای از این بحر دریای بیکران است

در چشم ما نظر کن بنگر که عین آن است

هر آینه که بینی تمثال او نماید

آئینه این چنین بود تمثال آن چنان است

زنده ‌دلان عالم دارند حیاتی از وی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۸

 

مقام عاشقان در ملک جان است

مکان عارفان در لامکان است

سرای می‌ فروشان حقیقی

به خلوت خانهٔ اقلیم جان است

تو درد دل نمی دانی دوایش

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۹

 

دلبر سرمست ما یار خوشی نو خاسته است

دل به عشقش از سر هر دو جهان بر خاسته است

آفتاب از شرم رویش رو نهاده بر زمین

مه به عشق ابرویش همچون هلالی کاسته است

زاهدان را زهد بخشیدند و ما را عاشقی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 

شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۰

 

دیده تا نور جمالش دیده است

در نظر ما را چو نور دیده است

چشم مردم روشن است از نور او

خوش بود چشمی که او را دیده است

ساقی ما مست و جا م می به دست

[...]

شاه نعمت‌الله ولی
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۷۸
sunny dark_mode