فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل ز آلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هرچند شستم دامان تقوی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۱
بادهٔ عشق در کدوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۸
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
گوش دادند و در آن گوش سروش افکندند
دیده دادند و سر دیده روانم کردند
آشنائی بتماشا گه رازم دادند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰
جهان را بهر انسان آفریدند
در ایشان سر پنهان آفریدند
بانسان میتوان دیدن جهان را
از آن در چشم انسان آفریدند
چو انسان بود روح آفرینش
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۲
ای وصل تو جانفزای عاشق
وی یاد تو دلگشای عاشق
ذکر خوش تو حلاوت او
نام تو گره گشای عاشق
ای روی تو والضحی و مویت
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۱
نشود کام بر دل ما رام
پس بنا کام بگذریم از کام
چون که آرام میبرند آخر
ما نگیریم از نخست آرام
عیش بیغش بکام دل چون نیست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۲
ذّره ذرّه ز آسیای آسمان افتادهایم
خورده آدم گندم و ما از جنان افتادهایم
همنشین قدسیان بودیم در جنات عدن
حالیا در ظلمت این خاکدان افتادهایم
پخته نان ما خدای ما و ما از روی جهل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸
بیائید یاران بهم دوست باشیم
همه مغز ایمان بی پوست باشیم
نداریم پنهان ز هم عیب هم را
که تا صاف و بیغش بهم دوست باشیم
بود عیب ما و شهادت برابر
[...]