گنجور

 
فیض کاشانی

پژمرده شد دل ز آلودگی‌ها

کاری نکردم ز افسردگی‌ها

دل برد از من گه این و گه آن

عمرم هبا شد از سادگی‌ها

هرچند شستم دامان تقوی

زایل نگردید آلودگی‌ها

از پا فتادم و از غم نرستم

نگرفت دستم افتادگی‌ها

زین آشنایان خیری ندیدم

خوش باد وقت بیگانگی‌ها

سامان نخواهم ایوان نخواهم

بیچارگی‌ها آوارگی‌ها

ای فیض بگسل از عقل و تدبیر

بر عشق تن جان آشفتگی‌ها

ای جمله تقصیر در بندگی‌ها

رو آب شو از شرمندگی‌ها

شد حق منادی قل یا عبادی

تو جان ندادی کو بندگی‌ها

در راه یوسف کف‌ها بریدند

ای در رهش گم زان پردگی‌ها

آمد قیامت کو استقامت

زین بندگی‌ها شرمندگی‌ها

صوری دمیدند موتی شنیدند

مرگست خوش‌تر زین زندگی‌ها

کو عشق و زورش کو شر و شورش

طرفی نبستم ز آسودگی‌ها

از خود به در شو شوریده‌سر شو

صحرای پهنی‌ست شوریدگی‌ها

ای آنکه داری در سر غم عشق

ارزانیت باد آشفتگی‌ها

یا رب کجا شد عیش جوانی

خوش عالمی بود آن کودگی‌ها

ای فیض برخیز خاکی به سر ریز

در ماتم آن آسودگی‌ها