فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
در پردهٔ حسن دلربا کیست
این رشته بدست شاهدان نیست
من بیخبرم زخویش و او مست
هشیار میان ما و او کیست
معشوق که عشق چیست یا رب
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۶
هر کرا عشق یار میباشد
زبدهٔ روزگار میباشد
هر که با علم و دانشست قرین
در جهان نامدار میباشد
هر که توفیق دست او گیرد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۳
بوئی از گلستان جان آمد
بتن مردگان روان آمد
مرهم داغ سینه افکار
صحبت جان ناتوان آمد
زنگ دلهای عاشقان بزدود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمیبیند دلش
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۷
تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود
تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبرد
بس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شود
عمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۹
بیدل و جان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۸
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۷
من و عشق و مستی عشق به جز این هنر ندارم
بجز این هنر چه باشد که ز خود خبر ندارم
بود از سر وصالش دل و فتنه جمالش
من و کنجی و خیالش سر شور و شر ندارم
ز در تو کی کشم پا مگر آنکه سر ببازم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۰
بینم چو جمال یار مدهوش شوم
یادش چو کنم ز خود فراموش شوم
چون روی نماید همگی چشم شوم
چون در سخن آید همه تن گوش شوم
از دور آید برش سراسیمه دوم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۳
از دم صبح ازل با عشق یار و همدمیم
هر دو با هم زادهایم از دهر با هم توامیم
هر دو از پستان فطرت شیر با هم خوردهایم
یک صدف پرورده ما را هر دو دّر یک یمیم
میدرخشد نور عرفان از سواد داغ دل
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۴
چارهها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من
در بیابان طلب بیسر و پا میگردد
که تو را میطلبد این دل آوارهٔ من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۷
دل چه بستم در تو رستم از خودی
با تو پیوستم گسستم از خودی
در ره عشقت بسر گشتم بسی
تا شدم بی خویش رستم از خودی
رفته رفته با تو پیوستم ز خود
[...]