دل چه بستم در تو رستم از خودی
با تو پیوستم گسستم از خودی
در ره عشقت بسر گشتم بسی
تا شدم بی خویش رستم از خودی
رفته رفته با تو پیوستم ز خود
تار و پود خود گسستم از خودی
آتش عشقت بجانم در گرفت
سوختم یکبار جستم از خودی
صد بیابان راه بود از من بتو
کوهها بر خویش بستم از خودی
چون شدم آگاه افکندم ز خود
ورنه خود را میشکستم از خودی
قبلهٔ خود کرده بودم خویش را
دیدم آخر بت پرستم از خودی
ناله کردم کی خدا رحمی بکن
زودتر بگسل تو دستم از خودی
بیخودم کن از خودم آزاد کن
زانکه بر خود پرده بستم از خودی
گر ز خود بیخود شوم آگه شوم
غافلم تا با خودستم از خودی
با خود آیم بیخودآیم گر ز خود
با خدایم چون گسستم از خودی
با خدا فیضی برم از خود مگر
بی خدا طرفی نه بستم از خودی
از خدا در بی خودی آگه شدم
چون خدا بگسست دستم از خودی
از خودی در بی خودی واقع شدم
زان شدم واقف که رستم از خودی
نه خودی دارم کنون نه بیخودی
نه ز خود آگه نه مستم از خودی
من ندانم کیستم یا چیستم
این قدر دانم که رستم از خودی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.