گنجور

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱

 

هرکس که سر زلف تو آورد بدست

از غالیه فارغ شد و از مشگ برست

عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ

داند که میان این و آن فرقی هست

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲

 

تا مهر توام در دل شوریده نشست

وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست

این غم ز دلم نمی‌نهد پای برون

وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳

 

ای مقصد خورشید پرستان رویت

محراب جهانیان خم ابرویت

سرمایهٔ عیش تنگدستان دهنت

سر رشتهٔ دلهای پریشان مویت

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴

 

گفتم عقلم گفت که حیران منست

گفتم جانم گفت که قربان منست

گفتم که دلم گفت که آن دیوانه

در سلسلهٔ زلف پریشان منست

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵

 

دوران بقا بی‌می و ساقی حشو است

بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است

چندانکه فذالکِ جهان می‌نگرم

بارز همه عشرتست و باقی حشو است

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۶

 

دنیا نه مقام ماست نه جای نشست

فرزانه در او خراب اولی‌تر و مست

بر آتش غم ز باده آبی میزن

زان پیش که در خاک روی باد بدست

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۷

 

امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست

بودیم به عیش و عهد کردیم درست

ساقی ز بلور ناب بر روی زمین

میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸

 

میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت

وز عالم راز بی‌خبر خوانندت

گر خیر کنی فرشته خوانند ترا

ور میل بشر کنی بشر خوانندت

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹

 

هرچند که درد دل هر خسته بسیست

وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست

زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار

در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۰

 

گل کز رخ او خجل فرو می‌ماند

چیزیش بدان غالیه‌بو می‌ماند

ماه شب چهارده چو بر می‌آید

او نیست ولی نیک بدو می‌ماند

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱

 

این شمع که شب در انجمن می‌خندد

ماند بگلی که در چمن می‌خندد

هر شب که به بالین من آید تا روز

میسوزد و بر گریهٔ من می‌خندد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲

 

هر چند بهشت صد کرامت دارد

مرغ و می و حور سرو قامت دارد

ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد

کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳

 

تا یار برفت صبر از من برمید

وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید

گوئی نتوانم که ببینم بازش

«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۴

 

ای شعله‌ای از پرتو رویت خورشید

رویم ز غمت زرد شد و موی سفید

از وصل تو هر که بود در جمله جهان

برداشت نصیبی و من خسته امید

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵

 

فکری که بر آن طبع روان می‌گذرد

شرحش ز معانی و بیان می‌گذرد

شعر تو چرا نازک و شیرین نبود

آخر نه بدان لب و دهان می‌گذرد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶

 

آن زلف که بر گوشهٔ غلطاق نهاد

صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد

بر چهرهٔ او چو طاق ابرویش دید

مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷

 

درویش که می خورد به میری برسد

ور روبهکی خورد به شیری برسد

گر پیر خورد جوانی از سر گیرد

ور زانکه جوان خورد به پیری برسد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸

 

من ترک شراب ناب نتوانم کرد

خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد

یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم

ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹

 

آن خور که ازو قوت روح افزاید

یعنی می گل‌گون که فتوح افزاید

من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد

من چاکر آن که در صبوح افزاید

عبید زاکانی
 

عبید زاکانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۰

 

جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید

دل کام روان زان لب دلجو جوید

گر عکس رخش بر چمن افتد روزی

از خاک همه لالهٔ خودرو روید

عبید زاکانی
 
 
۱
۲
۳