گنجور

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱

 

عید آمد و مرغان ره گل‌زار گرفتند

وز شاخه گل داد دل زار گرفتند

از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند

وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند

پیران کهن بر لب انهار نشستند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲

 

کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند

جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند

در وصف دهانش همه را ناطقه لال است

اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند

آتش زدگان ستم یار خموشند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳

 

خاکم به ره آن بت چالاک نکردند

فریاد که کشتندم و در خاک نکردند

من طایفه‌ای بر سر آن کوی ندیدم

کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند

من باک ندارم مگر از بی بصرانی

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴

 

ای خوش آنان که قدم در ره میخانه زدند

بوسه دادند لب شاهد و پیمانه زدند

به حقارت منگر باده‌کشان را کاین قوم

پشت پا بر فلک از همت مردانه زدند

خون من باد حلال لب شیرین دهنان

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵

 

بر زلف تو باید که ره شانه ببندند

یا مشک‌فروشان در کاشانه ببندند

آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست

گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند

خرم دل قومی که به یاد لب لعلت

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶

 

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند

هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷

 

مرا با چشم گریان آفریدند

تو را با لعل خندان آفریدند

جهان را تیره‌رو ایجاد کردند

تو را خورشید تابان آفریدند

خطت را عین ظلمت خلق کردند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸

 

چینیان گر به کف از جعد تو یک تار آرند

آن چه خواهی به سر نافهٔ تاتار آرند

زال گردون به کلافی نخرد یوسف را

گر بدین حسن تو را بر سر بازار آرند

روز روشن ندهد کاش فلک جمعی را

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹

 

گر به چین بویی از آن سنبل مشکین آرند

عوض نافه همی خون دل از چین آرند

همه ایجاد بتان بهر همین کرد خدا

کز سر زلف دو تا چین به سر چین آرند

کوه کن زنده نخواهد شدن از نفخهٔ صور

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰

 

بهل ز صورت خوبت نقاب بردارند

که با وجود تو عشاق نقش دیوارند

چگونه خواری عشق تو را به جان بکشم

که پیش روی تو گل های گلستان خوارند

با خلد خواندمان شیخ شهر و زین غافل

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱

 

چون بتان دستی به ناز زلف پر چین می‌برند

شیخ را از کعبه در بت‌خانهٔ چین می‌برند

چون شهیدان طلب را زنده می‌سازند باز

کوه‌کن را بر سر بازار شیرین می‌برند

چون خداوندان خوبی کوس شاهی می‌زنند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲

 

آنان که در محبت او سنگ می‌خورند

خون را به جای بادهٔ گل‌رنگ می‌خورند

من تنگ‌دل ز رشک گروهی که در خیال

تنگ شکر از آن دهن تنگ می‌خورند

قومی که خشت میکده بالین نموده‌اند

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳

 

تشنگان ستمت زندگی از سر گیرند

کامی از تیغ تو در نوبت دیگر گیرند

بر سر خاک شهیدان قدمی نه که مباد

دامن پاک تو در دامن محشر گیرند

پادشاهان سر راه تو گرفتند به عجز

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴

 

صورتگران که صورت دلخواه می‌کشند

چون صورت تو می‌نگرند آه می‌کشند

جمعی شریک حال پراکندهٔ من‌اند

کز طرهٔ تو دست به اکراه می‌کشند

لب تشنگان چاه زنخدان دلکشت

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵

 

مگر خدا ز رقیبان تو را جدا بکند

عجب خیال خوشی کرده‌ام، خدا بکند

سزای مردم بیگانه را دهم روزی

که روزگار تو را با من آشنا بکند

خبر نمی‌شوی از سوز ما مگر وقتی

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶

 

زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد

تا همایون سایه‌اش را بندگی از جان کند

چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس

فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند

نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۷

 

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند

حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

چون از کرشمه دست به تیر و کمان کند

کاش استخوان سینه ما را نشان کند

در دست هر کسی نفتد آستین بخت

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۸

 

کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند

چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند

گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن

کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند

گرم‌تر از آتش حسرت بباید آتشی

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹

 

دل نداند که فدای سر جانان چه کند

گر فدای سر جانان نکند جان چه کند

لب شکر شکنت رونق کوثر بشکست

تا دهان تو به سرچشمهٔ حیوان چه کند

جنبش اهل جنون سلسله‌ها را بگسست

[...]

فروغی بسطامی
 

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰

 

چون دم تیغ تو قصد جان ستانی می‌کند

بار سر بر دوش جانان زان گرانی می‌کند

چشم بیمار تو را نازم که با صاحب دلان

دعوی زورآوری در ناتوانی می‌کند

من غلام آن نظربازم که با منظور خود

[...]

فروغی بسطامی
 
 
۱
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۲۶
sunny dark_mode