گنجور

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۱ - در حق دلبر نابینا گفت

 

چشم تو اگر نیست چو نرگس چه خوری غم

بی دیده بسان سمن تازه شکفته ست

از بس که دم سرد زدم در غم تو من

زو آیینه چشم تو زنگار گرفته ست

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۲ - صفت دلبر کشتی گیرست

 

ای دلارام یار کشتی گیر

سینه تو ز سنگ آکنده ست

هر تنی کش برت زده ست آسیب

همچو مارش ز هم پراکنده ست

که تواندت بر زمین افکند

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۳ - در حق یار چاهکن گوید

 

زمین مبر بسیار و مکن ازین پس چاه

که چاه کندن ناید ز روی خوب سپید

بدان سبب که تو خورشیدی و روا نبود

که روز روشن در زیر گل رود خورشید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۴ - در حق دلبر خباز بگفت

 

آنکه او بر دکان ز بس خوبی

همچو خورشید بر سپهر آمد

شد فراز تنور چون دل من

باد و مه رفت و باد و مهر آمد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۵ - صفت یار گنگ می گوید

 

هر گه که آن نگار شکر لب کند حدیث

بر دو لبش حدیثش عاشق چو ماه شود

هر حرف از آن که بر لب شیرینش بگذرد

آویزد اندرو و به سختی جدا شود

چونان کند حدیث که گویی کنون زبانش

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۶ - صفت یار خوش آواز کند

 

به نغمه خوش داودی و از آن آوا

دلم چو مرغ به نغمه بر تو روی نهاد

سزد که نرم کنی بر من آهنین دل خود

که نرم کردی داود آهن و پولاد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۷ - در حق یار رگ زده گوید

 

چو راست گشت بر اکحلش نشتر فصاد

گل گداخته دیدم کز آن میان بچکید

نه خون بد آنکه تو دیدی میان زرین طشت

سرشک دیده آهن بدو کزان بچکید

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۸ - در حق دلبر نحوی گوید

 

من دوش بپرسیدم بر وجه یقینت

زان بت که به نحو اندر زین الادبا شد

گفتم که بود جانا مکسور به علت

زلفین تو بی علت مکسور چرا شد

گفتا که پر از همزه ست این زلف چو لامم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۱۹ - در حق دلبر شاعر گفته

 

شاعری تو مدار روی گران

شاعران روی را گران نکنند

نکنی آنچه گویی و نه شگفت

کآنچه گویند شاعران نکنند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۰ - صفت دلبر ساقی باشد

 

عیش و نشاط و شادی و لهوست مرمرا

تا ساقی من آن بت حوری لقا کند

زهره ست و ماه باده و رویش به روشنی

زان هر دو نور مجلس ما پر ضیا کند

آری چو ماه و زهره به یک جا قران کنند

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۱ - صفت یار با خط و خال است

 

ای نگاری که ز خوبی رخت

حور در خلد گرفتار بماند

رخ تو حسن به پرگار بزد

در میان نقطه پرگار بماند

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۲ - صفت یار لشکری گوید

 

رفتی به جنگ و جز تو که دید ای صنم صنم

کو با هزار مرد مبارزه فره بود

باز آمدی مظفر و پیروز و روز نو

آری چو تو صنم همه جا روز به بود

لابد مظفر آید آن کس که گاه جنگ

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۳ - صفت دلبر صوفی مذهب

 

گفتم چرا نسازی با من تو

تا کی تنم ز بهر تو بگدازد

گفتا تو بت پرستی و من صوفی

با بت پرست صوفی کی سازد

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۴ - در حق دلبر نوخط گفته

 

نیکوتری به چشم من از دولت

وز نعمت جوانی شیرین تر

ماهی و نور داده تو را ایزد

سروی و آب داده تو را کوثر

پرگار حسن بر رخ تو گشته

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۵ - صفت یار برزگر گوید

 

ای به دو رخ بسان تازه بهار

نکنی کار جز به میل و شمار

گر ز من زاریست همواری

کارم از تو چراست ناهموار

همچنان کز شیار گل ببری

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۶ - صفت دلبر فیروزه فروش

 

کی خرند از تو فیروزه هرگز

چون ببینندت ای بدیع نگار

لب و دندان تو همی بینند

لعل خوشرنگ و لؤلؤ شهوار

هر چه فیروزه بایدت بفروش

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۷ - صفت دلبر زرگر باشد

 

مه سنگین دلی ای مهر دلجوی

بت شیرین لبی ای یار زرگر

بدیدم زرگری شیرین نهادی

از آن کردم رخان خویش چون زر

مگر روزی دخان چون زر من

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۸ - صفت یار نیلگر گوید

 

نیلگر یاری و ز غم بر من

نیلگون کرده جهان یکسر

عارضین و رخان و انگشتانت

سمن است و گل است و نیلوفر

مزن آسیب دست بر عارض

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۲۹ - صفت دلبر فقیه بود

 

ز روی خواهش گفتم بدان نگار که من

ز شادمانی درویشم ای بت دلبر

مرا نصیب زکوة لبان یاقوتین

بده که نیست ز من هیچ کس بدان حق تر

جواب داد که من فقه خوانده ام دانم

[...]

مسعود سعد سلمان
 

مسعود سعد سلمان » توصیفات » شهرآشوب » شمارهٔ ۳۰ - صفت یار هندسی گفت

 

خورشید ملاحت است رویش

نورش به جهان شده است سایر

پرگار لطافت است دستش

بی نقطه همی کشد دوایر

مسعود سعد سلمان
 
 
۱
۴۵
۴۶
۴۷
۴۸
۴۹
۵۳
sunny dark_mode