گنجور

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۵۹

 

دلبر به جفا قلب دل ریش شکست

گفتم مشکن ز غم مرا بیش شکست

درویش زخوان حسن تو بوئی خواست

و آن آرزو اندر دل درویش شکست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۰

 

از عمر چه خوشتر است وصلت آنست

وزجان چه عزیزتر لبت صد جانست

بویت اثر بهشت جاویدانست

خاک درت آب چشمه حیوانست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

از فرقت چشمت آب چشمم خونست

شوقم به لقای تو ز شرح بیرونست

چشمی ست مرا ز درد چشمت گریان

ای چشم بد از تو دور چشمت چونست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۲

 

هر دم غمم ای جهانفروز افزون است

هر لحظه دلم را تب و سوز افزونست

کی کم گردد ناز و نیاز تو و من

چون عشق من و حسن تو روز افرونست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۳

 

ای سرو سهی تازه نهالت چونست

نازک تن چون آب زلالت چونست

در حجله نشسته دیدمت خندان لب

در خاک نهفته زلف و خالت چونست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

در عشق دلم فراق بهر افتاده ست

وز صاف لطف به درد قهر افتاده ست

از مهر مهی نهفته در پرده راز

با شور و شری شهره شهر افتاده ست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۵

 

چشمم که سرشک را روائی داده ست

از مهر تو بادل آشنائی داده ست

دل کشته تست وان نهان چون دارم

کم دیده به خون دل گوائی داده ست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۶

 

چون نیست ترا مهر و وفا در رگ و پوست

واندر نظرت هر آنچه زشت است نکوست

من دشمن جان این دل پرهوسم

تا خود به چه خوشدلی ترا دارد دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۷

 

زان غم که به رویم آمد از کرده دوست

دشمن ز نشاط می نگنجد در پوست

تا دشمن و دوست لاجرم می گویند

این زشتی ها ز آنچنان روی نکوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

در کار جهان نگر گرت تکیه بر اوست

تا بر تو شود گشاده کو دشمن خوست

در پشت پلنگ چون نمی ماند پوست

بر زین تو کی بماند ای زینت دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۶۹

 

در دیده و دل نقش تو از بسکه نکوست

چون دیده و دل نشسته ای در رگ و پوست

از دیده و دل دوست ترت دارم از آنک

در دیده پسندیده ای و در دل دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۰

 

عشقش که چو جان است نهان در رگ و پوست

از دوست نهفتنم ز بدمهری اوست

زآنروی که دوست کشتنش عادت و خوست

با دوست نگویم که ترا دارم دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۱

 

ای دل سر همتم که چون چرخ فروست

ناید به جهان فرود با هر چه در اوست

خونم بر دشمن ار بریزد به از آنک

آب رخ من ریخته گردد بر دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

قصاب که در گردن جان چنبر اوست

از پشتی حسن سنیه کرده ست و نکوست

با چرخ زند پهلو و دارد در پوست

دلداری دشمن و جگرخواری دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۳

 

ایزد که جهان ساخته قدرت اوست

دو چیز ترا بداد و آن سخت نکوست

نه سیرت آنکه دوست داری کس را

نه صورت آنکه کس ترا دارد دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۴

 

طاووس توام جلوه گر حسن تو دوست

هر جوهر و زر که بد برون داد زپوست

نه فاخته کز مشک خطت وام گرفت

وان مظلمه بازمانده در گردن اوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

من بودم و شمع و ساغر یک من و دوست

محروم می و شمع میان من و دوست

رازی که ز جان و دل نهفتم امروز

شد فاش به شهر از دهن دشمن و دوست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

چشمم به جنازه تو چون درنگریست

خون ریخت که بی رخ تو چون خواهم زیست

زنهار ز چشم شوخ آن کز چو توئی

جان بستد و در جوانی تو نگریست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۷

 

شه می دهدم نوید هر لحظه دویست

عقلم گوید نی بر این شاه مایست

با طبع وفا و مهر و آزرمش هست

با خنجر تیز و دل بی رحمش نیست

مجد همگر
 

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۷۸

 

در عالم سفله از بنی آدم کیست

کو زد نفسی که نز پی مردن نیست

آنکو که دمی ز ناز خندید چو برق

کز حادثه همچو ابر سالی نگریست

مجد همگر
 
 
۱
۷
۸
۹
۱۰
۱۱
۲۸
sunny dark_mode