وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
گرچه میدانم که میرنجی و مشکل میشود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل میشود
همچو فانوسش کسی باید که دارد پاس حسن
زانکه لازم گشت و جایش شمع محفل میشود
یک رهش خاص از برای جان ما بیرون فرست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سَر بسیار گدایان که لگدکوب شود
نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
شکل مستانه و انکار شرابش نگرید
تا ندانند که مست است ، شتابش نگرید
آنکه گوید نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و میل کبابش نگرید
سد گل تازه شکفتهست ز گلزار رخش
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴
این دل که دوستی به تو خون خواره میکند
خصمی به خود نه ، با من بیچاره میکند
بد خوییت به آخر دیدن گذاشته است
حالا نظر به خوبی رخساره میکند
این صید بی ملاحظه غافل از کمند
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
گر ریخت پر عقابی ، فر هما بماند
جاوید سایهٔ او بر فرق ما بماند
رفت آنکه لشکری را در حملهای شکستی
لشکر شکن اگر رفت کشور گشا بماند
ماه سپهر مسند ، شد از صف کواکب
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
المنةلله که شب هجر سر آمد
خورشید وصال از افق بخت برآمد
سد شکر که زنجیری زندان جدایی
از حبس فراق تو سلامت بدرآمد
شد نوبت دیدار و زدم کوس بشارت
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد
مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد
مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است
گرچه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد
بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
آنکس که دامن از پی کین تو بر زند
بر پای نخل زندگی خود تبر زند
گر کوه خصمی تو کند انتقام تو
آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند
از لشکر توجه تو کمترین سوار
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشأهٔ دیوانگی آمد
ای عقل همانا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
خوش باشد اگر کنج غمت هست که این دل
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
ملک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت یوسف مگرش خواهد عذر
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
اغیار را آسان کشد عاشق چو ترک جان کند
هر کس که از جان بگذرد بسیار خون آسان کند
ای دل به راه سیل غم جان را چه غمخواری کنی
این خانهٔ اندوه را بگذار تا ویران کند
جان صرف پرکاری که او چون رو به بازار آورد
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداری ها
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
آغاز کردم اینچنین، انجام آن چون بگذرد
لیلی که شد مجنون ازو دور از خرد سد مرحله
کو تا ز عشق روی تو سد ره ز مجنون بگذرد
ای آنکه پرسی حال من وه چون بود حال کسی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
نشانم پیش تیرش کاش تیرش بر نشان آید
که پیشم از پی تیر خود آن ابرو کمان آید
مگوییدش حدیث کوه درد من که میترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید
از آنم کس نمیپرسد که چون پرسد کسی حالم
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
هم مگر فیض توام نطق و بیانی بدهد
در خور شکر عطای تو زبانی بدهد
آن جواهر که توان کرد نثار تو کم است
هم مگر همت تو بحری و کانی بدهد
چشمهٔ فیض گشا خاطر فیاض شماست
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
غم هجوم آورده میدانم که زارم میکشد
وین غم دیگر که دور از روی یارم میکشد
میکشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمیدانم که روزی چند بارم میکشد
گریه کن بر حسرت و درد من ای ابر بهار
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
کجا در بزم او جای چو من دیوانهای باشد
مقام همچو من دیوانه ای ، ویرانهای باشد
چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوایی
که اینهم در میان مردمان افسانهای باشد
من و شمعی که باشد قدر عاشق آنقدر پیشش
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
باغ ترا نظارگیانی که دیدهاند
گفتند سبزه های خوشش بر دمیدهاند
در بوستان حسن تو گل بر سر گلست
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد سرگذشت جدایی به گل بگوی
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
عشق گو بی عزتم کن ، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهٔ بی اعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پای تا سر بیم و امیدم که طور عشق را
[...]
وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰
پی وصلش نخواهم زود یاری در میان افتد
که شوق افزون شود چون روزگاری در میان افتد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
[...]