گنجور

 
وحشی بافقی

آنکس که دامن از پی کین تو بر زند

بر پای نخل زندگی خود تبر زند

گر کوه خصمی تو کند انتقام تو

آن تیغ را به دست خودش بر کمر زند

از لشکر توجه تو کمترین سوار

تازد برون و یکتنه بر سد حشر زند

قهر تو چون بلند کند گوشهٔ کمان

هر تیر را که قصد کند بر جگر زند

شکر خدا که خصم ترا بر جگر نشست

آن تیرها که خواست ترا بر سپر زند

مرغی کز آشیانهٔ خصم تو بر پرید

الا به خون خود نتواند که پرزند

تودر گلو فشاری خصمی و جان او

در بند فرجه‌ایست که از تن به در زند

مطرب به بزم خواند عدویت چه غافلست

گو کس روانه کن که در نوحه گر زند

در راه سیر کوکب اقبال تو سپهر

در دیدهٔ ستارهٔ بد نیشتر زند

فتحی نموده‌ای دگر از نو که بر فلک

اقبال طبل نصرت و کوس ظفر زند

وحشی کجاست منکر او تا چو دیگران

خود را به تیغ قهر قضا و قدر زند