گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۹

 

ایجان و جهان بیتو سر خویش ندارم

جز وصل تو درمان دل ریش ندارم

تا غمزه و ابروی تو چون تیر و کمانست

قربان تو گر نیست دلم کیش ندارم

دادم دل و دین را بهوای لب لعلت

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۰

 

این منم باز که روی چو مهت می‌بینم

هر دم از پسته شور تو شکر می‌چینم

این که باز از تو رسیدم من دل‌خسته به کام

گر نه خوابیست ز هی بخت که من می‌بینم

در شکر خنده چو آن رسته دندان ترا

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

 

ای خم زلف تو چون حلقه جیم

دهن تنگ تو چون حلقه میم

جیم زلف آمده بر حسن تو دال

دل شده نفطه آن حلقه جیم

شکل ابروی تو نو نیست ز مشک

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۲

 

ای روی دلربای تو خورشید انورم

پیوسته باد سایه سرو تو بر سرم

بادی که صبحدم بمن آید ز کوی تو

همچون دم مسیح بدو روح پرورم

تا می بیاد چشم و لبت نوش میکنم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

باز منزل بسر کوی نگار آوردیم

بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم

شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او

که زمستان غمش را ببهار آوردیم

برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۴

 

تا فتادست نظر بر رخ رخشان توام

بر تو آشفته تر از زلف پریشان توام

صفت حسن تو آئینه کند با تو بیان

نه دل خسته که من واله و حیران توام

گر مرا جان و جهان در سر سودات شود

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۵

 

تا من زبان چو بلبل خوشگو گشوده ام

گلزار فضل را بصد الحان ستوده ام

در کسب هر هنر که ز مردی و مردمیست

کوشیده ام چو منقلب آن شنوده ام

هر نیمشب بآه دل سوزناک خویش

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۶

 

خیال روی تو هر شب بخواب میجویم

خیال بین که بشب آفتاب میجویم

فروغ روی تو جستم در آب دیده خویش

چه بیخودیست که آتش در آب میجویم

ز تاب زلف تو جانم فتاد در تب و تاب

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷

 

خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم

جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم

چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف

طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم

دست در گردن سیمین صراحی آریم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

 

دل به بند سر زلفین تو دادیم و شدیم

دجله بر عارض چون نیل گشادیم و شدیم

نشود حجره دل منزل کس جز تو از آنک

بر در از مهر تواش مهر نهادیم و شدیم

چون نبد زهره بوسیدن دستت ما را

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹

 

در آی از درم ای آرزوی دل که بر آنم

که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم

دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم

همان دمست اگر هست حاصلی ز جهانم

حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰

 

روز آنست که با یار بمیخانه رویم

بهر پروردن جان از پی جانانه رویم

خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم

شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم

مستی ما ز می عشق دلارام بود

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۱

 

روی بنمای ای صنم کز شوق جان می‌سوزدم

وآتش غم تا به مغز استخوان می‌سوزدم

می‌زند پروانه سلطان عشقت آتشی

در دلم کز پای تا سر شمع‌سان می‌سوزدم

چون نویسم شرح شوقت ز آب چشم و دود دل

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۲

 

زلف مشکین تو بر طرف بنا گوش چو میم

هست چون بر سمن از سنبل تر حلقه جیم

من بجز جوهر فرد تو که نامش دهن است

درج یاقوت ندیدم صدف در یتیم

در جهان نیست کسی را بجز از نرگس مست

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳

 

ساقیا باده گلفام هوس میکندم

گردش جام غم انجام هوس میکندم

آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند

چشمه نوش و لب جام هوس میکندم

شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

 

ساقیا موسم آنست که می نوش کنیم

محنت گردش ایام فراموش کنیم

خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل

قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم

دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۵

 

صبح از سر صفا بجهان در دمید دم

عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم

ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب

وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم

بر دست گیر ساغر و انگار روزگار

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۶

 

گاه آنست که در آب سر افشان گردیم

تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم

گر فتد سایه خورشید رخت بر سرما

از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم

چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۷

 

کج نظر باشم اگر با تو بدل راست نیم

یا بجان در پی کاری که دلت خواست نیم

آنکه بر آتش سودای تو بنشست منم

آنکه از خاک ره عشق تو برخاست نیم

خار خار گل سیراب تو گر نیست مرا

[...]

ابن یمین
 

ابن یمین » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۸

 

من اندر حلقه زلفش دلی دارم خراب از غم

مرا در عشق او چشمیست دائم غرق آب از غم

خیالش را توان دیدن بخواب اما کجا بینم

چو اندر دیده می ناید مرا ایدوست خواب از غم

دل غمگین من دارد هوای لعل میگونت

[...]

ابن یمین
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۱۰۵
sunny dark_mode